۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

عرق ... عرق ... اولی از پیشانی ... دومی توی گیلاس ...




اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم ... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم ... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم ... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد.

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است؟؟ ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن؟؟؟!!!


(دکتر شریعتی)

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

پارازیت اندازهای «رعد» سپاه بر روی برج میلاد

برای دیدن عکسها در سایز بزرگ بر روی عکس کلیک کنید ...







۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

زیارت امام سیزدهم! : زیارت حضرت امام خمینی در مفاتیح های امامزاده صالح!!!


حتمن تا چند وقت دیگه همه «زیارت خ.ر» و «دعای نزول ا.ن» به مفاتیح و قرآن اضافه میشه!! داستان همون طرفه که رو شیشه ی مغازه ش نوشت: "جلد دوم قرآن مجید رسید!"؛

خبر فوری: تیر خوردن یک جوان در تقاطع تخت طاووس و میرزای شیرازی به دست لباس شخصی ها



دقیقن ساعت 12 بود که صدای عجیبی از تقاطع تخت طاووس و میرزای شیرازی شنیدم. وقتی به تقاطع رسیدم ، جوانی حدود 27 ساله و خوش تیپ ، روی زمین افتاده بود و دستهاش با دستبند بسته بود. خونریزی از پای چپش به شدت زیاد بود و بعد از حدود 10 دقیقه ماشین اورژانس رسید. 2 مامور لباس شخصی بالای سر جوان بودند. یکی از لباس شخصی ها دستبند جوان را باز کرد و نیروی امداد هم شلوار جوان را پاره کرد و مشغول جلوگیری از خونریزی شد. بعد از حدود 5 دقیقه ، دو ماشین گشت ویژه ی نیروی انتظامی هم رسیدند و جوان را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. همچنین موبایل شخصی که در حال فیلمبرداری از صحنه بود را ضبط کردن و گفتند بیا پایگاه 3 تحویل بگیر.
ما را چه شده؟ اینجا چه خبره؟ این کثافتهای خونخوار چی میخوان از جون جوانان ما؟ چرا نشسته ایم؟ چرا من از ترس تنهایی هیچ کاری نتوانستم بکنم برای آن جوان؟ چرا ما این کثافتها را با چنگ و دندانمان نمیدریم؟ نمیدانم ...
دلم گرفته ... خیلی ... تا حالا تیر خوردن یک نفر رو با چشم دیدی؟ تا حالا خون فواره زده جلوی چشمات؟ حالم بد است و انگار هیچوقت خوب نخواهم شد ...
همین ...

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

آقای مهران مدیری! تو خجالت نمیکشی؟؟؟

آقا مهران! این خبر رو که خوندم ، با خودم گفتم: "یعنی این مهران خان خجالت نمیکشه؟ بازم تولید سریالای طنز برای رسانه ای که ننگ ماست؟"
باز با خودم گفتم: "یعنی این مهران خان خجالت نمیکشه؟ مگه کلی از بچه های جنبش سبز ، خیلی محترمانه و دوستانه ازش خواهش نکردن که بی خیال سریال سازی و پول سازی واسه این رسانه ی میلی بشه. یعنی مردم - بخون جنبش سبز - از عمو عزی و صدا و سیمان ننگین واسه ت کم ارزشترن؟"
باز با خودم گفتم: "یعنی این مردک خجالت نمیخواد بکشه؟ یعنی اینقدر محتاج پوله که باز با رسانه ی کودتاچیا داره میریزه رو هم؟ «قهوه ی تلخ» تو ، کام زندگی ما را تلخ خواهد کرد! تو هم باید به ذلت شریفی نیای خائن گرفتار شی و 2 بار که تو سالن با هو کردن مردم از سالن فرار کردی ، میفهمی که دیگه اون طناز دوست داشتنی ما نیستی!"
آخر سر با خودم گفتم: "این عکس بالا رو دیدی آق مهران؟ این سرنوشت واقعیته! جنبش سبز ولت میکنه به حال خودت و اونوقت مهران میمونه و حوض عمو عزی!"
کلام آخر: Shame on you Mehran Moridi, Shame on you traitor

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

روز ایران (قدس سابق) ، روز شادی بود ، روز امید و یقین به پیروزی سبزها


چیزهایی که من روز ایران (روز قدس سابق) به چشم دیدم:
  1. کروبی: همچنان مقاوم و استوار ، خستگی ناپذیر ، به چهره ای بشاش و شاد و پیشانی عرق کرده از جنگندگی های بی امان شیخ سبزمان
  2. خاتمی: همچنان خندان ، بی عمامه ، در میان کفتارهایی که عمامه از سرش انداختند
  3. گاز اشک آور با کاور کنفی ریزبافت (3 عدد) ، اسپری اشک آور (به تعداد لازم) ، سبزهای سیگار به دست و ماسک به دهان (بی شماررررررررررررر)
  4. شیرزنان و دخترهای مامان سبز (عجب جیگری دارن بعضی از این جیگرا!)
  5. احمقهای بسیجی و طرفداران ا.ن (به ازای هر 1000 نفر سبز ، یک عدد) ، با پرچمهای حزب الله که البته نیم ساعت بعد همان پرچم ها و چوبشان بر سر سبزها فرود آمد
  6. سر شکسته و خونین سبز (2 عدد)
  7. چشمهای ورقلمبیده از گاز اشک آور (تا دلت بخواد)
  8. لنگه کفش (2 عدد) که توسط برادران کودتاچی به میان سبزها پرتاب شد!
  9. "مجید سیب سرخی" بی ناموس (مداح هیئت عشاق الحسین) ، مشغول زیر نظر گرفتن محل دستگیری سبزها درپاساژ علی پروین توی هفت تیر ، مشغول طراحی انتقال دستگیرشدگان بود به همراه چند کثافت دیگر
  10. موتور ، ماشین و سطل آشغال سوخته (به تعداد لازم و کافی برای کشیدن خشتک کودتاچیان بر سرشان)
  11. امید ... شادی ... فریاد ... شجاعت ... پیروزی ...
  12. دل قوی دار ، سحر نزدیک است ...
درود بر جنبش سبز ایران ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

بوی زلزله می آید ... کاری کنیم امروز ...


امروز بیش از هر زمانی ، جنبش سبز نیاز به خردورزی و همفکری ، همبستگی ، تصمیم مشترک و اقدام عملی شدیدن جدی و موثر در برابر کودتاچیان دارد. بوی زلزله می آید ...
دیروز: روزنامه ی اعتماد ملی ، توقیف / علی کروبی ، بازداشت / فرمانده ی سپاه: سران اصلاح طلب ، بازداشت / ا.ن در مصاحبه ی مطبوعاتی: رهبران جنبش سبز ، بازداشت / بوی زلزله می آید ...
امروز: سردبیر اعتماد ملی ، بازداشت / ستاد بازداشت شدگان میرحسین ، بازرسی و تفتیش و تخریب و سرقت اسناد و پلمپ دفتر / دفتر شیخ در جمشیدیه ، بازرسی و سرقت اسناد و پلمپ دفتر / بوی زلزله می آید ...
فردا: دولت کودتا ، مستقر و تیزدندان تر با دشنه هایی برّان تر / شیخ ، بازداشت / میرحسین ، بازداشت / جنبش سبز ، فریاد وا آزادی سر میدهد و آشفته و نگران و پر کینه به فکر راهی برای برون رفت از این وضعیت و آزادی شیخ و میرحسین و ... / بوی زلزله می آید ...
پس فردا: دیر است / علاج زلزله را قبل از وقوع باید کرد ...
کاری کنیم که زلزله گر ما باشیم و آوار بر سر کودتاچیان فرود آید ... دیر بجنبیم ، غبار زلزله چشم ها و دهانهایمان را بند می آوید ...
کاری کنیم کارستان ...
به امید پیروزی نزدیک ...

سد شکسته بسته ی ج.ا و سید پطروس چلاق!


حکومت "نا جمهوری اسلامی-طالبانی" به سد شکسته بسته ای میماند که در آستانه ی ویرانی عنقریبی ست. سید علی یه دست (سید پطروس چلاق)! با یه دست لرزون که از ترس مردم رعشه ی مرگ افتاده بهش ، چند تا سوراخش رو میتونی بپوشونی؟؟؟ اگه عوض 30 سال مفت خوری و شیره کشی ، بیل هم زده بودی ، تا حالا حداقل امید بود که تو همون ونزوئلا بتونی بری اقامتی چیزی بگیری و کنار تختخواب عمو چاوزت یه رختخواب واس خودت اجاره کنی! اما هر کی ندونه ، ما جوونای ایران میدونیم که شما مفت خورای بی هنر ، از اونجا که میدونید هیچ گهی بلد نیستید بخورید (اونم درست) ، پس دارین زور میزنین که این بهشت ویران رو هر طور شده واسه خودتون نگه دارین! اما ... کور خوندی پطروس چلاق! به نظرت تا چند تا 22 بهمن دیگه ، راحت میتونی بشینی پا منقل شیره ت ضحاک چلاق قاتل خونخوار؟؟؟ مرده باد استبداد آخوندیسم و استعمار مذهبی ... زنده باد سکولاریسم خِردورز ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

طومار سبز 2 کیلومتری را به نیویورک بفرستیم


به نظرم ، از آنجایی که این ا.ن پرروتر از این حرفهاست که توی سپتامبر نره نیویورک (البته اگه راهش بدن!) واسه حضور توی نشست مجمع عمومی سازمان ملل ، یکی از بهترین حرکتها ، نمایش مجدد طومار 2 کیلومتری جنبش سبز جلوی مقر سازمان ملل درست در روزهای حضور ا.ن در نیویورک هست. از همین الان به فکر باشن بچه هایی که زحمت هماهنگی رو میکشن.
پایدار باشید

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

درود بر مصدق


چه زنده باشم و چه نباشم ، امیدوارم و بلکه یقین دارم که این آتش خاموش نخواهد شد. زنان و مردان بیدار این کشور ، مبارزه ی ملی را آنقدر دنبال میکنند تا به نتیجه برسد. اگر قرار باشد در خانه ی خود آزادی عمل نداشته باشیم و بیگانگان بر ما مسلط باشند و رشته ای بر گردن ما بگذارند و ما را به هر سویی که میخواهند بکشند ، مرگ بر چنین زندگی ترجیح دارد و مسلم است که ملت ایران با آن سوابق درخشان تاریخی و خدماتی که به فرهنگ و تمدن جهان کرده است هرگز زیر بار این ننگ نمیرود.
امروز مبارزه ی بزرگی را ملت شروع کرده است که هیچکس از اهمیت آن غافل نیست. البته در اینگونه جنبشهای اجتماعی باید در مقابل هرگونه محرومیت ایستادگی کرد و در برابر آن آماده بود.
هیچ مبارزه ای ، هر قدر کوچک و ناچیز باشد ، به آسانی به نتیجه نمیرسد. تا رنج نبریم ، گنج میسر نمیشود. در این راه نیز سعی ناکرده به جایی نمیتوان رسید.
(آزاده ی کبیر ، دکتر مصدق)

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

شناخت هسته ی اصلی انگلیسی - روسی وزارت اطلاعات ایران و کودتای سوم


ریشه یابی ریشه های اطلاعاتی کودتای خامنه ای به نحوه تشکیل ارگانهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی باز می گردد. ابتدای انقلاب برای تشکیل اطلاعات ناچار بودند از افرادی استفاده کنند که با این کار آشنایی داشتند، همانطور که برای آموزش سلاح ناچار به استفاده از ارتشی ها بودند، برای سامان دادن اطلاعات هم مجبور شدند سراغ نیروهای اطلاعاتی رژیم قبلی بروند. در همین حال تلاش سختی بین شرق و غرب برای در دست گرفتن سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی در کار بود و علیرغم دعواهای سیاسی که در لایه های ظاهری و تبلیغاتی روابط بین المللی دیده می شد در مورد رخنه در سیستم اطلاعاتی و در دست گرفتن آن، رقابت شدیدی بین کا گ ب و اینتلیجنت سرویس در جریان بود. انگلیس حاضر بود در زمینه اطلاعات همه نوع کمکی به جمهوری اسلامی بنماید تا بخیال خود جلوی نفوذ روسها و تاثیرگزاری آنها بر مسئولین کشور را بگیرد و در مقابل نیز روسها با بهره برداری از احساسات ضدغربی بوجود آمده در میان نیروهای انقلابی تلاش می کردند که برای مهار کردن جمهوری اسلامی و سوار شدن بر آن راه میانبر رفته و با در اختیار گرفتن نهادهای اطلاعاتی، کنترل مقامات سیاسی را در دست بگیرند.
برای کشورهایی نظیر انگلیس و روسیه که دارای سازمانهای اطلاعاتی قوی و با تجربه و باقدمتی هستند روشن است که در اختیار داشتن ارگان اطلاعات یک کشور ارزانترین راه تسلط بر آن کشور است. سیاستمداران قدرت واقعی چندانی ندارند و دائماً هم تغییر می کنند ولی نهادهای اطلاعاتی قدرت واقعی و پشت پرده را در دست داشته و وابسته به افراد هم نیستند و سیستم آن همیشه ثابت و نیرومند است.
انگلیس در این راه خیلی مایه گذاشت و تیمسار ارتشبد فردوست که از اعضای رده بالای سرویس اطلاعاتی انگلیس بود را به جمهوری اسلامی هدیه داد. وی دوست دوران کودکی محمدرضاشاه و همدرس او در ایران و سوئیس بود و همیشه بالاترین پستهای امنیتی را در حکومت پهلوی داشت و نزدیکترین ندیم شاه محسوب می شد، بسیاری او را مغز شاه می نامیدند. فردوست ریاست دفتر اطلاعات ویژه شاه و همزمان معاونت ساواك و ریاست دفتر بازرسی شاه را نیز بر عهده داشته است. وی همچنین به عنوان ناظر بر عملیات دولت عمل می‌كرد. فردوست فردی بسیار ثروتمند بود.
فردوست توسط انگلیسی ها به سرویس اطلاعاتی آن کشور جذب و طی سال های 1338 تا 1342 به انگلیس رفته و توسط اینتلیجنس سرویس در انگلستان دوره های آموزشی ویژه ای دیده كه عبارت بودند از : (کتاب خاطرات فردوست)
1 – آموزش سازماندهی «دفتر ویژه»
2 ـ آموزش تلخیص و ارزیابی خبر
3 ـ آموزش حفاظت
4 ـ آموزش تحقیق
5 ـ گزارش نویسی
6 ـ آموزش شبكه های‌ پنهانی
7 ـ آموزش استخدام و عضویابی
8 ـ آموزش اطلاعات و ضد اطلاعات
9 ـ آموزش ضد براندازی
10 ـ آموزش جنگ روانی

پس از خروج شاه از ایران در 26 دی 57 برای همه کشورهای غربی مسجل شده بود که رژیم سقوط خواهد کرد و آنها بسرعت در حال آماده کردن خود برای تعامل با حکومت جدید بودند، اولین تماسها با سران انقلاب از سوی آمریکا و انگلیس برقرار و در جلسه ای با حضور ژنرال هایزر آمریکایی و ارتشبد فردوست بنمایندگی از انگلیس و نیز 3 تن از اعضای عالیرتبه شورای انقلاب، اولین گفتگوهای رودرو شکل گرفت.
نخستین پیشنهاد صریح طرف مقابل به سران شورای انقلاب آمادگی آنها برای مساعدت در تشکیل یک نهاد اطلاعاتی قوی بود که بتواند پس از سقوط شاه جلوی سرویس قدرتمند کا گ ب بایستد و مانع از نفوذ روسها شود. ارتشبد فردوست که تمام دوره های اطلاعاتی را دیده و سالهای زیادی تجربه کار عملی داشت و از طرفی مورد اعتماد سرویس انگلیس بود و می توانست در مواقع ضروری از کمک آنها بهره ببرد برای این همکاری پیشنهاد شد.
ارتشبد فردوست ماموریت یافت در ایران باقی مانده و با کمک به حکومت نوپا مانع از نفوذ کمونیسم و روسها در ایران شود. و به این ترتیب ارتشبد حسین فردوست، پدر تشکیلات اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی ایران شد.
این هدیه سخاوتمندانه دولت انگلیس یک نعمت ارزشمند برای حکومت بود که نهایت استفاده را از آن برد. تا چند سال حضور فردوست در راس سیستم اطلاعاتی ایران مخفی نگاه داشته شد و پس از آن روسها برای انتقام گیری از جریان میتروخین (Mitrokhin) اقدام به افشای موضوع فردوست کردند. ماجرا از این قرار بود که بموازات تلاش غرب برای بدست گرفتن سیستم اطلاعاتی ایران، روسها نیز از طریق سفیر تام الاختیار خود در ایران یعنی وینوگرادوف در ملاقاتهای هفتگی که وی برای مدتی با آیت الله خمینی داشت توانست رهبر انقلاب را متقاعد کند از کمکهای اطلاعاتی بدون توقع شوروی استفاده نماید و به این منظور یکی از افسران عالیرتبه کا گ ب بنام میتروخین که مسئول بخش خاورمیانه سازمان اطلاعاتی شوروی بود برای ارائه این خدمات تعیین شد و این شخص برای از میدان به در کردن فردوست و حامی وی یعنی انگلیس با گشاده دستی اطلاعاتی را به ارگانهای اطلاعاتی ایران ارائه می داد. در مقابل توقع شوروی این بود که در مقابل اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ، ایران واکنشی انجام ندهد که حکومت نیز این خواسته را اجابت نمود.
میتروخین در سال 1992 به انگلیس پناهنده شد و مشخص گردید که یک جاسوس نفوذی انگلیس در کا گ ب بوده و یکی از دلایل عدم موفقیت شوروی در بدست گرفتن کامل سیستم اطلاعاتی ایران نفوذی بودن وی بوده، شوروی در مقابل نقش فردوست را افشاء کرد و حکومت ناچار به علنی کردن حضور فردوست شد. این تحولات منجر به قطع موقت ارتباط روسها با سیستم اطلاعاتی ایران و افتادن کامل آن بدست انگلیس بود.
بعد از روی کار آمدن خامنه ای ناگهان سیاست «نگاه به شرق» که تئوریسین آن محمدجواد لاریجانی بود در اولویت قرار گرفت و روابط بسیار نزدیکی با شوروی آغاز شد. خریدهای سنگین نظامی از شوروی و حضور مستشاران روس در ایران و حضور همزمان نیروهای سپاه در شوروی بیش از پیش سبب نزدیکی سپاه با روسها شد. وزارت اطلاعات که معمار آن فردوست بود از این چرخش ناراحت بود و نسبت به خامنه ای دید خوبی نداشت. وزارت اطلاعات با هدایت سعید امامی که فردی مشکوک بود و در یکی از سفرهای فلاحیان وزیر اطلاعات به آمریکا با وی آشنا و سپس برای همکاری با وزارت اطلاعات به ایران دعوت شده بود کودتایی ظریف را بر علیه خامنه ای ترتیب داد. حذف فیزیکی مخالفین و دگراندیشان ایرانی که زیر نظر مستقیم رهبر و با دستور وی سالها در حال انجام بود ناگهان به بیرون درز کرد و خاتمی گزارشی را دریافت نمود که نشان می داد این قتلها توسط وزارت اطلاعات و با دستور رهبر انجام شده است، خاتمی بجای انتشار عمومی گزارش و مطلع کردن ملت، نزد خامنه ای رفت و گزارش را به او داد. خامنه ای در مقابل، ضمن تکذیب نقش خود باند سعید امامی را عامل اسرائیل خوانده و دستور برخورد با آنها را داد. شدیدترین و بی رحمانه ترین شکنجه هایی که تا آنروز حتی نسبت به خطرناکترین مخالفین حکومت انجام نشده بود نسبت به این افراد اعمال و حتی همسر سعید امامی را با شکنجه هایی وحشتناک وادار کردند اعتراف کند با افراد متعددی ارتباط جنسی داشته است، سعید امامی هم بقتل رسید ولی اعترافهایی از او منتشر شد که نشان می داد وی سفرهای متعددی به اسرائیل داشته و برای موساد کار می کرده است. فیلم شکنجه های این افراد برای هشدار به پرسنل وزارت اطلاعات برای آنها نمایش داده شد و به بیرون هم درز پیدا کرد و همگان در اینترنت فیلم شکنجه های فاطمه دری همسر سعید امامی را دیدند. وزارت اطلاعات کاملاً از چشم رهبر افتاد و وی با فراخواندن برخی از تصفیه شده های وزارت تشکیلات اطلاعات موازی را زیر نظر حجازی راه انداخت. با افول وزارت اطلاعات نقش اطلاعات رهبری و اطلاعات سپاه بسیار پررنگ شد و بهمین ترتیب نزدیکی به روسها هم شدت گرفت. نقطه سقوط رهبر هم از همینجا آغاز شد.
وزارت اطلاعات همواره نقش متعادل کننده ای در رفتار رهبر داشت ولی با حذف آنها دور بدست سپاه افتاد که بیشتر نظامی-امنیتی فکر می کرد تا مثل وزارت اطلاعات سیاسی-امنیتی. اولین نوزاد تفکر نظامی-امنیتی سپاه طرح روی کار آوردن یکی از عناصر سپاه یعنی احمدی نژاد بعنوان رئیس جمهور بود، بیرون آمدن وی از صندوق رای را سپاه تضمین می کرد. در حالیکه اگر هدایت جریانات بدست وزارت اطلاعات بود هرگز اجازه نمی داد فردی نظیر احمدی نژاد که نه تعادل روانی داشت و نه شخصیت فردی، چنین جایگاهی را در جمهوری اسلامی بدست بگیرد. این باند جدید 4 سال وقت می خواست تا با هدایت روسها طرح یک کودتای تمام عیار را آماده نماید. در همین 4 سال نیز نتایج این تفکر نظامی-امنیتی در قالب تند شدن شعارهای حکومت و تهدید به بریدن زبان و گردن زدن مخالفین و همچنین رویارویی با کشورهای غربی و گسترش و سرعت بخشیدن به یک امپراطوری نظامی با اولویت دادن به طرحهای موشکی و هسته ای و واگذاری همه پروژه های بزرگ اقتصادی به سپاه و ورود همه جانبه سپاه به عرصه امنیتی خود را نشان داد.
اوج این جریان در سفر پوتین در سال 1386 به تهران و ملاقات طولانی خصوصی وی با رهبر بود که قول و قرارهای استراتژیکی رد و بدل شد. روسها در مقابل تامین خواسته های رهبر امتیازات بسیار مهمی از جمله مالکیت دریای خزر را گرفته و همچنین خواستار ابقای احمدی نژاد برای دوره بعدی شدند. بطرز بی سابقه ای نیروهای سپاه (150 نفر) وارد مجلس و دولت و خبرگزاریها و صدا و سیما شده و بیشتر پستهای اجرایی نظیر استاندار و فرماندار بین مابقی افراد سپاهی که وزیر و نماینده مجلس نشده بودند تقسیم شد و تعدادی نیز بعنوان سفیر عازم کشورهای خارجی شدند.
در قرن بیستم جهان شاهد پدیده ‌ای است که کمتر در گذشته سابقه داشته است و آن نظامیانی هستند که امور دیوانی را هم فرا‌گرفته ‌اند و به همراه پاره ‌ای از نیروهای غیرنظامی دولتی را تشکیل داده‌اند که به آن «نظام‌های اقتدارگرای دیوانسالار» (Bureaucratic Authoritarian Regime) می‌گویند. اینان در بسیاری از کشورهای آمریکای جنوبی چون آرژانتین، شیلی، اروگوئه، برزیل و همچنین در کره جنوبی و یونان حکومت را به دست گرفتند.
سپاه که زمانی نیروی مسلحی بود که در راه پاسداری این مرز و بوم می‌جنگید کم کم محدوده عمل آن از کار سپاهیگری به کشورداری گسترش یافته و یک واحد بزرگ اقتصادی شده است که بیشترین و بزرگترین قراردادهای ساختمانی را در دست دارد. مجتمع خاتم ‌الانبیا بزرگترین شرکت ساختمانی ایران است که در کشورهای همسایه همپیمان‌های بزرگ ساختمانی دارد. سپاه بنادر و گمرکات متعددی در اختیار دارد که هر کالایی را می‌ خواهد بدون نظارت دولت و بدون پرداختن عوارض گمرکی وارد می‌کند و از آنجا که سپاه فعالیت‌ های اقتصادی و تجاری وسیعی دارد لذا بخش گسترده‌ ای از واردات مملکت از کنترل دولت خارج است و بدین طریق به هر صنعتی روی بیاورد هیچ رقیبی تاب مقابله با آن، حتی از نظر اقتصادی و هزینه تمام شده، را ندارد. دو سال پیش شرکت‌های مربوط به سپاه در دوبی ۱۲ میلیارد دلار درآمد داشتند.
بدین سان سپاه دولتی در درون دولت با درآمد مستقل خود ایجاد کرده و سخت هم از این منابع مالی خود حراست می‌کند. سپاه هم حزب سیاسی دارد و هم با بودجه و پایگاهی که دارد نمایندگان مورد نظر خود را به مجلس می‌فرستد، نمایندگانی که گاه برای مردم کاملا ناشناخته هستند. عموم مساجد و هیات‌های عزاداری و تکیه‌ ها و منابر نیز از طریق بسیج در دست سپاه است و هر روحانی هر جا که باشد از ترس بسیج مجبور است در خطی که سپاه می‌ خواهد عمل کند والا بساط او را با سر و صدا و جوسازی برمی‌ چینند. سپاه دیگر یک نیروی نظامی سنتی به عنوان بازوی نظامی در اختیار رهبریت حکومت نیست بلکه نهادی است که از طریق اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی در همه ارکان حکومت و همه واحدهای اجتماعی ریشه عمیق دوانیده است و این پدیده در هر جای دنیا که باشد به دنبال تسخیر همه قدرت می‌رود. در ایران نیز این خیزش برای تسخیر قدرت از دوران انتخاب اول احمدی ‌نژاد خود را کم کم نشان داد اما زیاد مورد توجه قرار نگرفت زیرا اینگونه حکومت در تاریخ ما سابقه نداشت و در منطقه خاورمیانه نیز تنها ارتش پاکستان تا حدودی این خصوصیت را دارد ولی نمونه کامل ‌تر آن دولت اسراییل است. سپاه همه قدرت را می‌خواهد و دیگر حاضر نیست امور دیوانی را به دیگران واگذارد بلکه تمام دولت را می‌خواهد هر چند لازمه این تصرف قدرت، پذیرش رهبریت خامنه‌ ای به عنوان ولی مطلقه فقیه باشد. مهمتر اینکه این نیرو به دلیل قدرت نظامی، اقتصادی و سیاسی خود، عزم خود را کاملا جزم کرده که قدرت را تصاحب کند و برای دستیابی به این هدف از هیچ عملی فروگذار نخواهد بود. دروغ و تقلب، سرکوب، پخش پول، استفاده از خرافی‌ ترین باورهای مردم و خلاصه هر چه که برای گرفتن قدرت لازم باشد، و چون ذهن نظامی دارد هیچ مصالحه و تقسیم قدرتی را نمی‌پذیرد که از نظر آنان در صحنه نبرد اگر به دشمن فرصت بدهی او تو را خواهد کشت.
در چنین شرایطی نیروهای مخالف این جریان که مایل نیستند سقوط کشور در دستان نظامیان و پدید آمدن یک دیکتاتوری بی نظیر در تاریخ ایران را ببینند در انتخابات اخیر قد علم کردند تا بلکه بتوانند تغییری در مسیر ایجاد کنند. وجه مشترک همه این نیروها آن است که یا ولایت فقیه را نمی‌خواهند و یا قدرت مطلقه آن را قبول ندارند و می‌خواهند آن را زیر نظارت قانون درآورند. خامنه‌ ای با محاسبات سیاسی و دلبستگی به قدرت کامل و بی‌چون و چرا، چند سالی بود تصمیم خود را گرفته بود و این را در حمایت‌های مستقیمش از احمدی‌نژاد از یکی دو سال پیش آشکار کرده بود... وی با گرم کردن تنور انتخابات نظام را تثبیت می‌کرد و امیدوار بود که این بار هم مثل بار قبل با ترفند سیاسی و تقلب در آرا، بی آن که سر و صدایی بلند شود، احمدی ‌نژاد برنده شود و جناح رقیب مثل بار پیش با چند گلایه راهی خانه شود. اما سیر وقایع چنان شد که او ناگزیر شد رسما جانب سپاه را که ضامن قدرت مطلقه او بود گرفته و کمر به نابودی جناحی که با قدرت او سازگاری نداشت ببندد. اکنون جامعه گویی از خواب غفلت بیدار شده است و چهره حقیقی نظامیان حاکم با رهبریت خامنه‌ ای را به روشنی می‌بیند. روحانیت متوجه شده است که تا بالاترین لایه‌ های آن دولتی شده و بیشتر سنت هزار ساله استقلال و مردمی بودن آن در پای قدرت حکومت ولایت مطلقه فقیه خرج شده است و این آخرین سنگر او پیش از نابودی کامل و حل خفت‌بار در دستگاه حکومتی است. بخش‌های عرفی و حتی اصلاح‌ طلبان حکومتی نیز متوجه شده‌اند که امیدی که آنان به اصلاح از درون داشته‌اند بیشتر بر امیدواری و حسن نیت بنا شده بود تا واقعیت قدرت و حریف بر سر آن است که در اولین فرصت همه آنان را از بیخ و بن براندازد و حکومت اسلامی را جایگزین مردمسالاری دینی کند. همه نیروهای سیاسی مقابل ولایت فقیه و بخش اعظم جامعه که با آنها همراهی دارند حالا با دیدن چهره واقعی حکومتی که از چند سال قبل زمینه ایجاد آن فراهم شده بود بر عزم خود جزم شده‌اند که در مقابل آن بایستند، هر چند این ایستادگی مثل هر مبارزه مردمی و غیرنظامی، بالا و پایین‌ها و اوج و فرودهای خود را داشته باشد. از سوی دیگر شواهد تاریخی و احکام عقلی به ما می‌گوید که با گذر زمان در صف نیروهای اقتدارگرا که به سرکوب ملتشان می‌پردازند شکاف‌ ها ایجاد می‌شود و ریزش‌ ها شروع می‌شود، به ویژه در زمانه ارتباطات که دیگر حکومت‌ ها نمی‌توانند حقایق را از مردم خود برای مدت طولانی مخفی نگه دارند. عقب ‌ماندگان از تاریخ و خرافه ‌پرستان زورگو می‌ توانند قدرت را به دست گیرند اما توان نگهداری آنرا ندارند و محکوم به شکست خواهند بود.
واقعیتهایی که تنها بخش اندکی از آن اینروزها به بیرون درز کرده و کروبی از سفید شدن روی دیکتاتورها بدلیل تجاوز وحشیانه به دختران و پسران می گوید و محسن رضایی در مقابل گزارش مشابهی که توسط عده ای رزمنده تهیه شده، که آن نیز به تجاوز رایج در زندانها بعنوان یک روش شکنجه که با دستور مستقیم رهبر انجام می شود می پردازد، می گوید که باید عزای عمومی اعلام شود.
حکومت ایران سالها است که دیگر یک حکومت ایدئولوژیک نیست، بلکه یک امپراتوری مالی گسترده ای است که بدون توجه به هر گونه اخلاقیات راه خود در گسترش قدرت و ثروتش را می رود، برای چنین حکومتی استفاده از تجاوز به زندانیان بعنوان یک شکنجه امری بسیار عادی و معمولی است... سرکوبهای وحشیانه نیروهای حکومت در خیابانها و در مقابل دوربینهای ثبت کننده که حتی شامل زنان و دختران نیز شد، تا کنون فقط از رژیم اسرائیل دیده شده بود آنهم نه در این مقیاس و شدت.
مردم بدرستی احساس خطر کرده اند، اگر به این حکومت فرصت بدهند سرنوشت سیاه و تیره ای در انتظار آنها خواهد بود که تجاوز فقط در پس دیوارهای زندانها باقی نخواهد ماند و ملت باسارت یک حکومت وحشی در خواهد آمد که آنچه یک ارتش اشغالگر بیگانه با آنها نمی کند بر سرشان خواهد آورد.
ایستادن جلوی این فاجعه مرگ با عزت است و تحمل آن مرگ با ننگ و ذلت.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

پیپ استالین (1930) : بهانه ی شکنجه و اعتراف و تجاوز!


یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس کا گ ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه؟
بعد از نیم ساعت ، استالین پیپ اش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رئیس کا.گ.ب خواست که هیئت گرجی را آزاد کند.
رئیس کا.گ.ب گفت:« متاسفم رفیق! تقریبن نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند!»

(حالا پیدا کنید تجاوزگران و شکنجه گران دین و دنیا و شرف و ناموس و وطن فروش بی همه چیز روس را! ...)

جاوید باد جنبش خون و خِرد و فریاد ...

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

شلوار کیهانی ها از ترس «راه سبز امید» به زردی گرائیده!

«خط ویژه» یا «خط یگان ويژه»؟؟؟

ولیعصر که «خط یگان ويژه» دار شد به سلامتی آقا! جردن هم که قراره یکطرفه بشه که دیگه کلا ورودی های خیابون ولیعصر هم «خط یگان ويژه» دار بشه و کودتاچیا و شعبون بی مخا بتونن یکی از مراکز قرار و مدارهای جنبش رو کلن از کله سحر تا بوق سگ بالا پایین کنن. آخ که حال میکنم وقتی میبینم 200 تا موتور ضدشورش و یگان ويژه و یه لشگر بسیجی علاف مفتخور تشنه به خون روانی ، زیر آفتاب داغ ، منتظرن که یه خبری بشه تا زهرچشم بگیرن از مردم و اونوقت هیچ خبری نمیشه! این بی خبری از هر خبری دلم رو خنکتر میکنه! زنده باد جنبش «خون» و «خِرد» و «فریاد» ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

پروژه ی حذف هاشمی رفسنجانی


تقوی - دیروز: انتخاب خطیب هفته ی نماز جمعه از تصمیم گیری ما (شورای سیاستگذاری نمازجمعه) خارج است و خطیب جمعه ی هر هفته به تصمیم مستقیم دفتر بیت رهبری انتخاب میشود. (ترجمه: ما سگ کی باشیم ، هر چی «آقا»مون بگن!)

تقوی - امروز: براي جلوگيري از هر گونه سوء استفاده‌هاي سياسي و غير قابل قبول از جايگاه نماز جمعه ، هاشمی در نماز جمعه ی این هفته شركت نمی کند! (ترجمه: «آقا»مون سگ کی باشه که بخواد تعیین تکلیف کنه واسه تریبون نمازجمعه؟)

تقوی - فردا: هاشمی رفسنجانی ، کلن در هیچ نمازجمعه ای شرکت نخواهد کرد! (ترجمه: به «آقا»مون گفتیم این مردک زبون دراز رو خفه ش کردیم ، «آقا»مونم گفت چشم! هر چی شما بگین!)

ما - دیروز ، امروز ، فردا: این عو عو سگان شما نیز بگذرد ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

دولت کودتائی ... استعفا ، استعفا


ما همین الان از ونک و ولیعصر اومدیم. شدیدن درگیری و گاز اشک آور و باتوم از سمت کودتاچیان ، و شعارهای "الله اکبر" و "مرگ بر دیکتاتور" و "دولت کودتائی ، استعفا ، استعفا" از سمت سبزها در خیابان ولیعصر مخصوصن حدفاصل بین ساختمان خورشید بالای پل همت تا پائین توانیر در جریانه. کروبی پائین عباس آباد بوده بر طبق خبرهای رسیده. دو تا گروه حدودن 100 تائی موتور تریل نیروهای ضدشورش و یگان ویژه و به تعداد نامحدودی لباس شخصی و بسیجیای کثافت با موتور توی پیاده روها با باتوم هر کی سر راه بود رو زدن و مردم رو معمولن هدایت میکردن به سمت کوچه های بن بست ولیعصر. خود من شاهد دستگیری یکی از بچه های جنبش سبز توی یکی از همین کوچه های بن بست بودم. شدیدن ترافیک توی خیابون ولیعصره و صدای بوق ماشین مردم قطع نمیشه. بسیجیای بی ناموس با باتوم هر ماشینی بوق بزنه یا V نشون بده رو با باتوم داغون میکنن. به هر حال من فکر میکنم بهترین راه ادامه اینه که امشب هم توی خیابون باشیم و از تاریکی استفاده کنیم که کمتر گیر بیفتیم و تمرکزشون رو هم به هم بزنیم. خیلی سعی کردم فیلم بگیرم از دسته های وحشی موتور سوارای ضد شورش ، اما جدن نیم ساعتی فقط مشغول گریز و فرار بودیم و شعار. همین الان دارم برمیگردم خیابون ولیعصر و خبرهای جدیدتر رو حتمن خواهم نوشت. تو رو خدا عوض وبگردی ، اگه نزدیک هستین به ولیعصر ، به مردم بپیوندین. ضمنن ، لباس مشکی نپوشید چون همین لباس مشکی امروز نزدیک بود شدیدن کار دست ما بده. جدن به کسانی که لباس مشکی دارن بدتر گیر میدن. به امید پیروزی سبز بر سیاه ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

12 مرداد ، روز عزای ملی ایران (سراسر سیاه پوش میشویم)



فردا ... روز عزای ملی برای ایران و ایرانی ... مشکی پوشیدن فراموش نشود ... سراسر مشکی میپوشیم و با دلی محکم و استوار ، به استقبال مرگ اندیشان میرویم تا بدانند "ایرانی می میرد / ذلت نمی پذیرد"؛
آزاد و آباد ، ایران ...

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

نیمه ی شعبان سبز سبز سبز


در خبرها دیدم آقای کروبی نهیب خوبی به کودتاچیان زده است که "راه چاره ای برای خروج از بحران کنونی بیابید والا مدیریت روزهای سخت رمضان ، قدس ، محرم ، عاشورا و 22 بهمن دشوار خواهد بود!
عملن کروبی ، در لفافه ، به من و تویی که پرچمداران رایت آزادیخواهی جنبش سبزیم ، راهی نشان داده است.
در همین رابطه ، و از آنجا که تا جایی که میدانم ماه شعبان قمری فرا رسیده است ، نظری به ذهنم رسید که بد ندیدم با دوستان به اشتراکش بگذارم.
همه میدانیم که در تهران و تمام شهرهای ایران ، به مناسبت نیمه ی شعبان ، تمام کوچه ها و خیابانهای شهر را چراغانی میکنند. محکوم کردن و تحریم این حرکت ، مطمئنن جواب نمیدهد و اینکه بخواهیم که کسی به چراغانی شهر و کوچه ها نپردازد ، خیالی باطل است. پس راه دیگری که به نظرم کاملن عملی است اینکه از همین الان تمام بچه های جنبش سبز که نقشی در چراغانی کوچه و محله ی شان دارند ، هر چه لامپ و ریسه و مهتابی و پرچم سبز است را ازهمین الان از بازار تهیه کنند تا در شب نیمه ی شعبان ، تمام شهر به رنگ سبز درآید. خوشبختانه کودتاچیان نیز نمیتوانند مانع این حرکت شوند ، زیرا که این حرکت چراغانی شهر از اساسی ترین حرکتهای آقایان میباشد. البته احتمال اینکه لامپهای سبز و پرچمهای سبز را عمال کودتا و نوچه هایشان از میان ببرند و لامپها را بشکانند و پرچمها را پاره کنند ، بسیار زیاد است ، که در این صورت باز پیروزی دیگری برای ما کسب شده است که این عمال منفور کودتا ، حتا به امام به قول خودشان عصرشان هم رحم نمیکنند!
مسلمن با ابتکار دوستان سبزمان ، این طرح ابتدائی میتواند بسیار خلاقانه تر شود که دیگر طرحها به عهده ی ذهن خلاق و پیروز شماست.
پیروز و پاینده باشید ...

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

چگونه خامنه ای ، "خ.ر" شد ...

کاری با این ندارم که امروز بودن هاشمی در کنار جنبش سبز ، از برگهای برنده ی ماست؛ کاری هم به امروز هاشمی ندارم و واقعن هم نمیدانم در سر این مرد سیاس چه میگذرد و نه قصد تخریب دارم و نه قصد تشویق. اما ... فیلم را ببینید. 20 سال پیش ، فقط به واسطه ی شهادت همین آدم در مجلس خبرگان رهبری ، به واسطه ی اینکه میگوید "آقایان! من خودم از امام شنیدم ..." ، فقط به واسطه ی همین یک حرفی که باد هواست ، خامنه ای میشود "خ.ر" و اصلح برای متصدی کرسی رهبری نظام. آن حرف ، امروز به قیمت خونها و نیز خون دلهای بسیاری تمام شد. عجب مزرعه ی حیواناتی ست این نظام جمهوری (!) اسلامی ... همین ...





۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...


* این نوشته را از صفحه ی فیس بوک دوستی کپی کردم که قاعدتن بهتر است گمنام بماند تا که مشکلی برایش پیش نیاید دوباره. همین.

Some day, you will find a BETTER PLACE TO STAY .. You'll never need to feel this way again ... AGAIN

یه خورده دیر شده برای جواب دادن به لطف دوستانی که تا 4-3 هفته پیش برام نگران شده بودن ، و اگه کاری از دستشون بر اومد ، کردن. باید یه خورده صبر میکردم و بعد کرکره های پروفایلمو میدادم بالا.
راستش 2 هفته تو خونه تیمی های بسیج و پایگاهاشون و بازداشتگاه کلانتری و بعدشم انتقال به انفرادی و از اونجا هم پرواز به قرنطینه ی اوین ، بعدشم 3-2 هفته ای تا جاش خوب بشه ، سر جمع 1 تا 1.5 ماه از دنیا دور بودن ، با شرایط ویژه و استثنائی ، همچینی آدمو غریبه میکنه با دنیاش ، و این میشه که تازه یادم میفته که آقا راستی تو دنیای فیس بوک هم ما آشیانی داشتیم. بالاخره طول میکشه تا آدم بعد از چند وقت ارتباط با دیوار (دیفال) ، با داشته های قبلیش ارتباط برقرار کنه.
ولی وقتی تازه میام بیرون ، چند تا فیلم از "از من بدتراشو" می بینم ، از اونا که خون صلیب میشه رو صورتشون ، با خودم میگم انگاری "پُرش" بیشتر از این حرفا بوده. وقتی فیلم ندا و چند تا "مـــَـــرد" دیگه رو دیدم ، کلن درد خودم یادم رفت. بماند که هیچ جوره "نفله شده" نمی بینمشون ، چون هر کدومشون یه جریان سازن نه یه شخص. چون مطمئنن اگه 5 سال دیگه از من بپرسی اسم او دختره چی بود؟ آنن بهت میگم "نــــــدا"؛ پس انگاری برقرارن!!؛
فکری که تو این مدت مثل خوره تو جونم بود ، فکر به نگرانی کسائی بود که نمیدیدمشون ، حتا نمیتونستم بهشون بگم که من زنده ام. در حالی که "کس"هات فقط و فقط میخوان بدونن تو زنده ای!!؛
راستش ، روز اول که برگشتم شرکت ، فکر نمیکردم خیلی از دوستان (بر و بکس) تو این چند وقت ، اگه به هر دری نزدن ، حداقل به چن تا زدن که مگر خبری بگیرن ، یا کنار داداشم باشن ، یا به هر شکل دیگه ای. میدونستم پشت چشم نگران این آدما ، یعنی تو مغزشون ، پره از کابوسائیه که تا حالا فقط در موردش شنیدن. و از این کابوسا هم کم ندیدن که تعبیر میشه!!؛

وقتی اومدم تازه فهمیدم این نگرانیا خیلی تلختر و تحملش سختتر از چیزی بوده که من شبا تو سلولم بهش فکر میکردم. وقتی پامو از در اوین گذاشتم بیرون و بعد از یه ربع منگی از اینکه "زندانم یه خورده بزرگتر شده" ، وقتی دادشمو دیدم که رنگش کلن رفته بود و پا به پای من وزن کم کرده بود و مادرم که لرزشش تو بغلم هنوز مث شوکر بدنمو میلرزونه ، وقتی تا پاتو از در اوین میذاری بیرون یه سیلی از برادرا و رفیقا و "مادرای کور از گریه" و "باباهای شل از سگدو" رو میبینی که فقط و فقط "نگران" هستن و اسباب کشی کردن زیر پل روبروی اوین ، و به محض اینکه زندانیِ آزاد شده میبینن با عکس پسر و دختر و خواهر یا برادرشون میدون سمتت ، کورسو امیدی که فقط خبر زنده بودن "کسشون" رو ازت بگیرن.
آره ، اون کاری رو که باتوم و چماق و شوکر و میله و مشت و لگد و همه ی شکنجه هاشون باهات نمیکنه ، همه ی این فکرا و صحنه ها میکنه.
وقتی می بینی تو این دعوای چند ده ساله ، پای خونوادتم وسط میکشن تا "جنایت" رو به آخرین سرحدش برسونن.
میدونی؟ آدمی مث من کلن به خودش که فکر میکنه ، ته تهش میگه به ..خمم. ولی وقتی به "کس"هات فکر میکنی ، هیچ رقمه نمیتونی از داغ و دردشون بگذری.
اگه به خودم باشه ، برای منی که یه 25 سالی هست که چکمه هاشون رو سینمه ، چوب و چماقشون تو سرمه ، شلاقشون رو کمرم ، گازاشون تو حلق و بینی و بقیه سوراخای بدنم ، و فحش بهشون رو زبونم ، و از همه مهمتر فکر سگیه "تلافی" تو این کله ی لامصبم ، اینا چیز جدیدی نیست. این خاک از اون اولش برای من "WAR LAND" بوده.

خوشحالم که حسرت یه آخ گفتن رو به دلشون گذاشتم ، بماند که بخاطر همینم دو برابر کتک خوردم. سکوت زیر دست و پا و چوب و چماقشون ، خیلی کفرشونو در میاره.
آره ، دریغ از کوچکترین خواسته ای از وجود کثیفشون.
نوشتن بیشتر از این ، برای سلامتیم زیان آوره. پس دست همه ی دوستانی که این چند وقت برای بنده نگران بودن ، کاری انجام دادن ، اشکی و آهی ریختن و یا کنار برادرم بودن رو میبوسم.
یادتون باشه فقط دستتون ، فردا شاخ نشین ;)

آزاد باشین و سبز ،
کوچکترین ... آرمین

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

این عکس ، رایت کاوه و درفش کاویانی من است ...



در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
با آن سرود سرخ انا الحق
که ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال هاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز پرهیز می کنند! ...

نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند! ...

وقتی تو روی چوبه ی دارت
خموش و مات بودی
ما
- انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و هم سکوت
ماندیم

خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک روئید! ...

در کوچه باغ های نیشابور
مستان نیمه شب
به ترنم
آوازهای سرخ تو را
باز ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست ...

( محمد رضا شفیعی کدکنی [م.سرشک] - کتاب کوچه باغ های نیشابور - ۱۳۵۷ )

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

1984 (انقلاب و شعور ؛ دیکتاتوری و شعار)


گویند افلاطون بر سر در باغ علم خویش نوشته بود: "هر کس هندسه نمیداند ، وارد نشود!"؛ به تقلید از او باید گفت: "هر کس 1984 نمیخواند ، وارد انقلاب و جنبش سبز آزادی ایران نشود ، که انقلاب نمیداند!
تعریف و یا خلاصه نویسی رمان 1984 (که برای من حکم کتاب آسمانی آگاهی را دارد) ، تاثیر کلمات و اندیشه ی بزرگی که در پس یک یک جملات آن است را شهید میکند.
اولین قدم در راه از بین بردن دیکتاتوری ، شناخت دیکتاتوری و یکایک آفات آن است.
اولین گام هر انقلاب مردمی ، شناخت انقلاب و مردم و آگاهی بخشی و روشنگری به مردم (اکثریت عوام) است.
داستان 1984 ، توسط اورول در سال 1949 نوشته میشود و به اعتقاد وی ، داستان آفاتی ست که انقلاب ها در سال 1984 میلادی بدان گرفتار خواهند آمد.
داستان ، داستان دیروز ماست. انقلاب کورکورانه و شعارگونه ی 1979 ایران.
داستان ، داستان امروز ماست. انقلاب مذهبی ایران و حکومت توتالیتر و دیکتاتوری مذهبی ای که فقط ضحاک وار ، خون میطلبد و دروغ و کشتار و شکنجه و دستگیری و بازداشت و خفقان و اختناق در آن موج میزند. آنجا هم کسی به نام "ناظر کبیر" هست که از "تله اسکرین"ها همه را در خواب و بیداری زیر نظر دارد و شنود میکند!
داستان ، داستان رهایی از بند نادانی و شناخت علل هر انقلابی ست از ریشه.
داستان ، داستان آگاهی و روشنگری ست.
جورج اورول در جایی از رمان میگوید: "قدرت ، وسیله نیست ، هدف است! آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمیکند؛ انقلاب میکند تا دیکتاتوری برپا کند! هدف اعدام ، اعدام است؛ هدف شکنجه ، شکنجه است؛ هدف قدرت ، قدرت است! ...
اگر پدران و مادران من و تو، قبل از انقلاب باطل 57 ، هر کدام فقط یکبار این کتاب کم حجم را خوانده بودند ، فقط و فقط یکبار ، بی شک امروز ما سوگوار آزادی و ایران ، و عزادار نداها و سهرابها و خونین بدنانمان نمی بودیم و جشن شعور و آزادی و آگاهی و انسانیت را در 22 بهمن هر سال برپا میداشتیم!! افسوس و صد دریغ ...
اگر کسی هست که هنوز این کتاب را نخوانده است ، باور کند ، باور کند که این 270 صفحه کتاب میتواند ذهن و دل و شعورش را بیمه کند تا ابدیت تاریخ در برابر هر انقلابی و شعاری و جنبش آزادیخواهی و استقلالی ...
شما را به تعقل ، به آگاهی ، به آزادی ، و به ایمان سوگند که فقط چند روز وقت بگذارید و 1984 را با جان و دل بخوانید.
خواندن و فهمیدن 1984 ، از هر جنبش خاموشی و روشن کردن اتو و نوشتن V بر دیوار و شعار نویسی و "مرگ بر دیکتاتور" گفتنی تاثیر گذارتر ، نتیجه بخش تر و کوبنده تر است! بخوانید و به خانواده و دوستانتان اصرار کنید که بخوانند تا جنبش سبزمان ، پهلو به پهلوی آگاهی و ایمان ، بیدار و در جریان بماند.
بیائیم و 1984 را نماد جنبش سبز آزادیخواهی مان کنیم! نمادی که کلمه و تعقل و تفکر است و از هر سلاحی ، کوبنده تر و روشنگرتر است.
به امید آگاهی و زآن پس آزادی ...
همین ...

* پی نوشت:
تریلر فیلم 1984 برگرفته از رمان 1984 جورج اورول را با کلیک بر روی عکس مشاهده نمایید.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

برای سهراب اعرابی ، که غم پدر معنوی اش مرا ویران کرد! کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش


سخت است ... باید درد را نوشت ، اما خلاصه ... ، تا که در مجال حوصله ی خوانندگان آید ، بلکه صدای درد به گوش همگان برسد ... درد را هم باید فیلتر کرد ... سخت است ... اما باید نوشت ... اما درد را چگونه میشود که نوشت؟؟؟ ...

چند روز بود میخواندم: "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، در زندان اوین در زیر شکنجه به شهادت رسید"؛ تلخ بود برایم ، اما نه به تلخی امروز. تلخ تلخم ، تلختر از کژدم! عصبانی ام ، یه زلزله ی ده ریشتره توم! ...

وقتی کسی را نمیشناسی ، وقتی درد را فقط شنیده ای اما طعم تلخش گلویت را گس نکرده است ، هنوز نمیدانی اوج فاجعه را. سهراب اعرابی را به اسم شناختم در اخبار ، دلم گرفت ، بیشتر برای پدر و مادرش.
صبح بود. امروز. طبق معمول بالاترین را باز کردم. عکس کوچکی ، خیلی کوچک ، گوشه ی چپ بالای صفحه دلم را لرزاند. "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، زندان اوین ، شکنجه ، شهادت ، ... "؛ قلبم شروع کرد تند تند زدن. لینک را باز کردم. خودش بود! قلبم شروع کرد تیر کشیدن. نفسم شروع کرد به شماره افتادن. دست چپم شروع کردن درد گرفتن. زلزله ای در من آغازیدن گرفت ... قیافه ی نگران پدرش در جلوی بازداشتگاه اوین ، از جلوی چشمانم کنار نمیرود! عکس رنگی سهراب ، همین عکس بالای صفحه ، با شال سبزی که پدرش با ماژیک مشکی آنرا سیاه کرده بود از ترس ، عین کابوس افتاده به جانم. بختک درد افتاده بر جان و دلم. درد دارم ایهاالناس ، درددددددددددد! یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد؟؟ ...

برادرم که دستگیر شد ، یکشنبه ی سیاهی بود. 24 خرداد. نباید ناله از درد خود کنم ، پس شرح درد خویش کوته کن مردِ درد. تا سه شنبه 1 تیر سگ دو زدم عین سگی که توله اش را گم کرده است. هراس. ترس. بی خبری. نگرانی. 3 شنبه بود که اسم برادرم جلوی بیدادگاه انقلاب اسلامی توی لیست آزادی در آمد. 4 شنبه مدارک و وثیقه و هزار کوفت و زهرمار دیگر گرفتند ، گفتند برو جلوی اوین ، امروز 7 عصر آزاد میشود.
ساعت 4 عصر رفتم اوین. نگرانی و ترس ، و انبوه دردمندان و مادران و پدران ، خواهران و برادران ، فرزندان و آدمهای چشم نگران و ترسزده ، تمام وجودت را پر میکرد از ترس ، کینه ، نفرت ، فحش ، و انتقام! ساعت 8 شب شد. نیامد برادرم. ترس افتاد به جانم. ترس مرگ. ترس از دست دادن تنها کست در زندگی. ترس دیگر ، بفهم!
10-20 نفری آزاد شده بودند تا آن ساعت. از همه پرس و جو کردم برای برادرم. عکس نشانشان دادم. کسی نمیشناخت! ترسیدم باز. آن مرد کهن ، که اینک میدانم پدر سهراب (پدر معنوی اش) بود ، در تمام این لحظات کنار من ، پا به پای من ، عکس نشان میداد ، پرس و جو میکرد از پسرش. عکس ها در خاطر آدم میماند ، اسمها فراموش میشود. از بس که اسم از دستگیرشده ها شنیدم ، یادم نماند اسم پسرش "سهراب اعرابی" است. همین عکس بالای صفحه دستش بود. رنگی. شال سبز دور گردن پسرش بود. با ماژیک مشکی ، سیاه کرده بود رنگ شال را روی آن عکس بزرگی که مثل پوستر 30 سانتی بود. ترسش را فهمیدم. از همان شال سبز سیاه شده. نمیدانست ، نمیدانستم ، که آن شال سبز و سیاه ، شال عزا میشود امروز!
نگران بودم. خیلی. ساعت 10 شب بود. پدر سهراب آمد کنارم. مهربان بود و خیلی هم صبور. سرد و گرم چشیده ی روزگار بود. گفت پسرم از چند روز پیش نیامده خانه. رفته کلاس کنکور، اما نرفته! همکلاسیهاش ندیده اندش. میگفت توی ستاد موسوی کار میکرده و این عکس را هم با شال سبز برای خاطر موسوی چاپ کرده است ، برای خاطر آزادی! گفتم برادرم قرار بود امروز آزاد شود ، نشد. گفت نگران نباش پسرم. باز تو خبر داری از برادرت ، من چند روز است که بیخبرم. اسم پسرم حتا در لیست دستگیریهای دایره ی امنیت نیست. اما نگران نباش. همه آزاد میشوند. میخندید. خنده هایش را یادم هست کاملن. با آن دندانهای فاصله دار و آن ریش جوگندمی ستاری. گفت پسرم کنکور دارد امسال ، آزاد که بشود دیگر مگر دل و دماغ درس خواندن دارد این بچه؟ بیچاره خوش خیال بود ، مثل من!
ساعت 12 شب شد. برادرم نیامد. خبری هم از پسر آن مرد نشد. زیرانداز آورده بود و زیر پل جلوی اوین نشسته بود با زنش. رفتم کنارش ، پرسیدم خبری از پسرتان شد؟ گفت نه! ولی نگران نیستم. بچه که نیستم من ، اینها میخواهند ترس و وحشت در دل من و تو بیندازند ، نترس ، آزاد میشوند همه شان! کاش حرفش راست در می آمد! کاش ...
میگفت من هم دوره ی شاه و ساواک را دیده ام ، هم اینها را. اینها بدتر از ساواکند ، اما نترس مرد جوان! میخندید ، با آن دندانهای فاصله دار و آن چشمهای خسته و پر از خواب. میگفت 2 روز است نخوابیده ام.
ساعت 2 نیمه شب شد. رفتم خانه. او ماند همانجا ، با هزار امید و آرزو ...

فردا شد. ساعت 4 باز رفتم اوین. اولین کسی که دیدم ، همان مرد بود. اینبار کمی خسته تر ، خنده هایش هم کمتر شده بود. آدم که تنها میشود ، دنبال همدرد میگردد. رفتم کنارش ، دستی بر شانه اش زدم به نشانه ی همدردی ، خبر از پسرش گرفتم. گفت هیچ خبر نیست هنوز ، حتا اسمش در لیست بازداشتی ها هم نیست. خبر از برادرم گرفت ، گفتم هنوز خبری نیست ، در لیست آزادی هاست ، اما دربند است هنوز.
روزهای بعد ، از 9 صبح میرفتم جلوی اوین ، تا 1 شب ، بلکه برادرم بیاید. 5 روز گذشت از وثیقه سپردن و قرار آزادی برادرم ، خبری نبود اما. ترس افتاده بود به جانم. چرا؟ نکند ...؟ مبادا ...؟ کابوس مرگ افتاده بود به فکرم. بختک ترس.
نمیدانم چند شنبه بود ، اما روز ششم بود که برادرم آزاد نشد. دوباره جلوی اوین بودم. آن مرد هم آمده بود. رفتم سراغش. تا مرا میدید ، دیگر میشناخت. سئوال کردم باز از پسرش. با چشمهایی اینبار نگران و ترسان ، با دهانی که خنده از آن زدوده بود و اینبار دیگر با تسبیحی در دست ، حرف میزد. حالا او نگران تر از من بود! نگران بود! نگران! بفهم دیگر!
روزهای اول ، او مرا دلداری میداد که نترس مرد ، آزاد میشوند ، همه شان ، ما اینقدر از این بازداشتها و دستگیری ها هم قبل و هم بعد از انقلاب دیده ایم که آبدیده شده ایم! فقط امید میداد. روزهای آخر ، نگرانی در چهره اش موج میزد ، از ترس و نگرانی حرف میزد ، میگفت مبادا ...! من او را دلداری میدادم به دروغ که نترس مرد ، نگران نباش ، حتمن همه شان سالمند! خودم میدانستم دارم دروغ میگویم ، اما چاره ای نبود جز دروغ گفتن به یکدیگر! امید دروغین! ...
بالاخره ، روز نمیدانم چندم بود ، یک سرباز از داخل اوین آمد و داد زد که آنهایی که خبر از بچه هاشان ندارند ، بیایند اسم بدهند ، بروم داخل اوین سئوال کنم ، خبرتان میکنم! عجب! یکی بالاخره قرار شد جواب بدهد ، حتا به دروغ ، به این خیل نگران و هراسان! من اسم برادرم را در لیست بازداشتی ها و لیست آزادی ها دیده بودم ، خیالم کمی راحت تر بود.
گشتم ، آن مرد را یافتم ، باز کنار زنش بود. گفتم برو اسم پسرت را بده به آن مزدور ، بلکه خبری بشود. اسمش را از لای شلوغی جمعیت آنقدر داد زد که بالاخره سرباز وظیفه ، کارت ملی پسر آن مرد را گرفت و اسمش را نوشت. الان میدانم که روی آن کاغذ ، با خط خرچنگ قورباغه نوشته است: "سهراب اعرابی"؛ 2 ساعت بعد هم باز آن سرباز آمد به همراه رئیس بی شرف و بددهنش که فقط فحش میداد و اهانت میکرد. اسمها را خواند. من چشمم سیاه شده بود به درب بازداشتگاه که شاید بیاید برادرم. نیامد. اواخر شب ، دوباره رفتم سراغ آن مرد. گفتم اسم پسرت توی لیست خوانده شد بالاخره یا نه؟ با نگرانی ، با چشمهای قرمز و بغضی که زور میزد فرو خوردش ، گفت: "نه!"؛ شرمم آمد بیشتر حرفی بزنم. رفتم از کنارش!
گذشت. بعد از 17 روز ، برادرم آزاد شد. با تنی زخمی ، و ریشهای بلند ، لباس کثیف که پر بود از لکه های خون یک جاهاییش. سیاهترین لحظه ی عمرم بود آن لحظه ی تلخ. 13 کیلو کم کرده بود. بوی کافور میداد. بوی سیگار مگنا و فروردین. بوی درد میداد. بوی شکنجه و بازجویی. عکسهایش هست. میترسم بگذارم. عکسهای زخمهایش هم هست. تنش ، دستش ، پاهاش ، انگشتهای دستش ، آرنجش ، زانوهاش ، و پیشانی اش پر بود از زخمهایی که داشتند تازه بسته میشدند. عکسهاش هست. شاید بگذارمشان همینجا ، یکروز ، اگر دلم آمد.
دیگر سروکاری با اوین نداشتم. درد برادرم ویرانم کرده بود. زلزله افتاده بود بر جانم. دیگر یادم رفت از آن مرد خبر بگیرم. از پسرش. خبردار شدم امروز. سرشار شدم از درد. یاد حرفهاش افتادم: "نگران نباش. آزاد میشوند همه شان!"؛ راست میگفت. سهراب هم آزاد شد بالاخره! یادش رفت آن مرد که بگوید: "آزاد میشوند همه شان ، امید که زنده!!!"؛ سهراب هم آزاد شد. آزادتر از همه ی آنهایی که چون برادر من ، زخمی بودند. سهراب ، زخمش از همه عمیقتر بود. آزادی اش ، آن مرد را ویران کرده است حتمن. کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش ...
خفه شوم بهتر است دیگر ... درد را چگونه میشود که نوشت؟! ... درد ما را نیست درمان ، الغیاث ... همین! ...

* پی نوشت:
گویا پدر سهراب چند سال قبل فوت کرده است. روحش شاد. من نمیدانم ، به شرافتم قسم ، به چشمهای بیقرار و بغضهای تلخ آن مرد سوگند نمیدانستم که سهراب پدر نداشته است ، آن مرد ، سهراب را "پسرم" خطاب میکرد آن روزها. و حتمن سهراب ، پسرش بود. من تنها چیزی که از کودکی آموخته ام ، این بود که شرافت مرد گرانسنگ ترین سرمایه ی اوست. شرافتم را هیچگاه به دروغ نفروختم. دیگر تو هر آنچه دوست داری پندار ...

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

سلام

هدف از نوشته های این بلاگ ، نه ارعاب است ، نه هراس گستری ... هدف ، تنها یاری برادران و خواهران ایرانی و آزاده و شیرمردان و شیرزنان ایرانی ست تا بدانند که عقل ورزی ، شرط هر نبردی ست. پیروزی با ماست ، اگر که شعور بر شعار غالب آید. پاینده ایران و ایرانی ... ارادت