سخت است ... باید درد را نوشت ، اما خلاصه ... ، تا که در مجال حوصله ی خوانندگان آید ، بلکه صدای درد به گوش همگان برسد ... درد را هم باید فیلتر کرد ... سخت است ... اما باید نوشت ... اما درد را چگونه میشود که نوشت؟؟؟ ...
چند روز بود میخواندم: "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، در زندان اوین در زیر شکنجه به شهادت رسید"؛ تلخ بود برایم ، اما نه به تلخی امروز. تلخ تلخم ، تلختر از کژدم! عصبانی ام ، یه زلزله ی ده ریشتره توم! ...
وقتی کسی را نمیشناسی ، وقتی درد را فقط شنیده ای اما طعم تلخش گلویت را گس نکرده است ، هنوز نمیدانی اوج فاجعه را. سهراب اعرابی را به اسم شناختم در اخبار ، دلم گرفت ، بیشتر برای پدر و مادرش.
صبح بود. امروز. طبق معمول بالاترین را باز کردم. عکس کوچکی ، خیلی کوچک ، گوشه ی چپ بالای صفحه دلم را لرزاند. "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، زندان اوین ، شکنجه ، شهادت ، ... "؛ قلبم شروع کرد تند تند زدن. لینک را باز کردم. خودش بود! قلبم شروع کرد تیر کشیدن. نفسم شروع کرد به شماره افتادن. دست چپم شروع کردن درد گرفتن. زلزله ای در من آغازیدن گرفت ... قیافه ی نگران پدرش در جلوی بازداشتگاه اوین ، از جلوی چشمانم کنار نمیرود! عکس رنگی سهراب ، همین عکس بالای صفحه ، با شال سبزی که پدرش با ماژیک مشکی آنرا سیاه کرده بود از ترس ، عین کابوس افتاده به جانم. بختک درد افتاده بر جان و دلم. درد دارم ایهاالناس ، درددددددددددد! یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد؟؟ ...
برادرم که دستگیر شد ، یکشنبه ی سیاهی بود. 24 خرداد. نباید ناله از درد خود کنم ، پس شرح درد خویش کوته کن مردِ درد. تا سه شنبه 1 تیر سگ دو زدم عین سگی که توله اش را گم کرده است. هراس. ترس. بی خبری. نگرانی. 3 شنبه بود که اسم برادرم جلوی بیدادگاه انقلاب اسلامی توی لیست آزادی در آمد. 4 شنبه مدارک و وثیقه و هزار کوفت و زهرمار دیگر گرفتند ، گفتند برو جلوی اوین ، امروز 7 عصر آزاد میشود.
ساعت 4 عصر رفتم اوین. نگرانی و ترس ، و انبوه دردمندان و مادران و پدران ، خواهران و برادران ، فرزندان و آدمهای چشم نگران و ترسزده ، تمام وجودت را پر میکرد از ترس ، کینه ، نفرت ، فحش ، و انتقام! ساعت 8 شب شد. نیامد برادرم. ترس افتاد به جانم. ترس مرگ. ترس از دست دادن تنها کست در زندگی. ترس دیگر ، بفهم!
10-20 نفری آزاد شده بودند تا آن ساعت. از همه پرس و جو کردم برای برادرم. عکس نشانشان دادم. کسی نمیشناخت! ترسیدم باز. آن مرد کهن ، که اینک میدانم پدر سهراب (پدر معنوی اش) بود ، در تمام این لحظات کنار من ، پا به پای من ، عکس نشان میداد ، پرس و جو میکرد از پسرش. عکس ها در خاطر آدم میماند ، اسمها فراموش میشود. از بس که اسم از دستگیرشده ها شنیدم ، یادم نماند اسم پسرش "سهراب اعرابی" است. همین عکس بالای صفحه دستش بود. رنگی. شال سبز دور گردن پسرش بود. با ماژیک مشکی ، سیاه کرده بود رنگ شال را روی آن عکس بزرگی که مثل پوستر 30 سانتی بود. ترسش را فهمیدم. از همان شال سبز سیاه شده. نمیدانست ، نمیدانستم ، که آن شال سبز و سیاه ، شال عزا میشود امروز!
نگران بودم. خیلی. ساعت 10 شب بود. پدر سهراب آمد کنارم. مهربان بود و خیلی هم صبور. سرد و گرم چشیده ی روزگار بود. گفت پسرم از چند روز پیش نیامده خانه. رفته کلاس کنکور، اما نرفته! همکلاسیهاش ندیده اندش. میگفت توی ستاد موسوی کار میکرده و این عکس را هم با شال سبز برای خاطر موسوی چاپ کرده است ، برای خاطر آزادی! گفتم برادرم قرار بود امروز آزاد شود ، نشد. گفت نگران نباش پسرم. باز تو خبر داری از برادرت ، من چند روز است که بیخبرم. اسم پسرم حتا در لیست دستگیریهای دایره ی امنیت نیست. اما نگران نباش. همه آزاد میشوند. میخندید. خنده هایش را یادم هست کاملن. با آن دندانهای فاصله دار و آن ریش جوگندمی ستاری. گفت پسرم کنکور دارد امسال ، آزاد که بشود دیگر مگر دل و دماغ درس خواندن دارد این بچه؟ بیچاره خوش خیال بود ، مثل من!
ساعت 12 شب شد. برادرم نیامد. خبری هم از پسر آن مرد نشد. زیرانداز آورده بود و زیر پل جلوی اوین نشسته بود با زنش. رفتم کنارش ، پرسیدم خبری از پسرتان شد؟ گفت نه! ولی نگران نیستم. بچه که نیستم من ، اینها میخواهند ترس و وحشت در دل من و تو بیندازند ، نترس ، آزاد میشوند همه شان! کاش حرفش راست در می آمد! کاش ...
میگفت من هم دوره ی شاه و ساواک را دیده ام ، هم اینها را. اینها بدتر از ساواکند ، اما نترس مرد جوان! میخندید ، با آن دندانهای فاصله دار و آن چشمهای خسته و پر از خواب. میگفت 2 روز است نخوابیده ام.
ساعت 2 نیمه شب شد. رفتم خانه. او ماند همانجا ، با هزار امید و آرزو ...
فردا شد. ساعت 4 باز رفتم اوین. اولین کسی که دیدم ، همان مرد بود. اینبار کمی خسته تر ، خنده هایش هم کمتر شده بود. آدم که تنها میشود ، دنبال همدرد میگردد. رفتم کنارش ، دستی بر شانه اش زدم به نشانه ی همدردی ، خبر از پسرش گرفتم. گفت هیچ خبر نیست هنوز ، حتا اسمش در لیست بازداشتی ها هم نیست. خبر از برادرم گرفت ، گفتم هنوز خبری نیست ، در لیست آزادی هاست ، اما دربند است هنوز.
روزهای بعد ، از 9 صبح میرفتم جلوی اوین ، تا 1 شب ، بلکه برادرم بیاید. 5 روز گذشت از وثیقه سپردن و قرار آزادی برادرم ، خبری نبود اما. ترس افتاده بود به جانم. چرا؟ نکند ...؟ مبادا ...؟ کابوس مرگ افتاده بود به فکرم. بختک ترس.
نمیدانم چند شنبه بود ، اما روز ششم بود که برادرم آزاد نشد. دوباره جلوی اوین بودم. آن مرد هم آمده بود. رفتم سراغش. تا مرا میدید ، دیگر میشناخت. سئوال کردم باز از پسرش. با چشمهایی اینبار نگران و ترسان ، با دهانی که خنده از آن زدوده بود و اینبار دیگر با تسبیحی در دست ، حرف میزد. حالا او نگران تر از من بود! نگران بود! نگران! بفهم دیگر!
روزهای اول ، او مرا دلداری میداد که نترس مرد ، آزاد میشوند ، همه شان ، ما اینقدر از این بازداشتها و دستگیری ها هم قبل و هم بعد از انقلاب دیده ایم که آبدیده شده ایم! فقط امید میداد. روزهای آخر ، نگرانی در چهره اش موج میزد ، از ترس و نگرانی حرف میزد ، میگفت مبادا ...! من او را دلداری میدادم به دروغ که نترس مرد ، نگران نباش ، حتمن همه شان سالمند! خودم میدانستم دارم دروغ میگویم ، اما چاره ای نبود جز دروغ گفتن به یکدیگر! امید دروغین! ...
بالاخره ، روز نمیدانم چندم بود ، یک سرباز از داخل اوین آمد و داد زد که آنهایی که خبر از بچه هاشان ندارند ، بیایند اسم بدهند ، بروم داخل اوین سئوال کنم ، خبرتان میکنم! عجب! یکی بالاخره قرار شد جواب بدهد ، حتا به دروغ ، به این خیل نگران و هراسان! من اسم برادرم را در لیست بازداشتی ها و لیست آزادی ها دیده بودم ، خیالم کمی راحت تر بود.
گشتم ، آن مرد را یافتم ، باز کنار زنش بود. گفتم برو اسم پسرت را بده به آن مزدور ، بلکه خبری بشود. اسمش را از لای شلوغی جمعیت آنقدر داد زد که بالاخره سرباز وظیفه ، کارت ملی پسر آن مرد را گرفت و اسمش را نوشت. الان میدانم که روی آن کاغذ ، با خط خرچنگ قورباغه نوشته است: "سهراب اعرابی"؛ 2 ساعت بعد هم باز آن سرباز آمد به همراه رئیس بی شرف و بددهنش که فقط فحش میداد و اهانت میکرد. اسمها را خواند. من چشمم سیاه شده بود به درب بازداشتگاه که شاید بیاید برادرم. نیامد. اواخر شب ، دوباره رفتم سراغ آن مرد. گفتم اسم پسرت توی لیست خوانده شد بالاخره یا نه؟ با نگرانی ، با چشمهای قرمز و بغضی که زور میزد فرو خوردش ، گفت: "نه!"؛ شرمم آمد بیشتر حرفی بزنم. رفتم از کنارش!
گذشت. بعد از 17 روز ، برادرم آزاد شد. با تنی زخمی ، و ریشهای بلند ، لباس کثیف که پر بود از لکه های خون یک جاهاییش. سیاهترین لحظه ی عمرم بود آن لحظه ی تلخ. 13 کیلو کم کرده بود. بوی کافور میداد. بوی سیگار مگنا و فروردین. بوی درد میداد. بوی شکنجه و بازجویی. عکسهایش هست. میترسم بگذارم. عکسهای زخمهایش هم هست. تنش ، دستش ، پاهاش ، انگشتهای دستش ، آرنجش ، زانوهاش ، و پیشانی اش پر بود از زخمهایی که داشتند تازه بسته میشدند. عکسهاش هست. شاید بگذارمشان همینجا ، یکروز ، اگر دلم آمد.
دیگر سروکاری با اوین نداشتم. درد برادرم ویرانم کرده بود. زلزله افتاده بود بر جانم. دیگر یادم رفت از آن مرد خبر بگیرم. از پسرش. خبردار شدم امروز. سرشار شدم از درد. یاد حرفهاش افتادم: "نگران نباش. آزاد میشوند همه شان!"؛ راست میگفت. سهراب هم آزاد شد بالاخره! یادش رفت آن مرد که بگوید: "آزاد میشوند همه شان ، امید که زنده!!!"؛ سهراب هم آزاد شد. آزادتر از همه ی آنهایی که چون برادر من ، زخمی بودند. سهراب ، زخمش از همه عمیقتر بود. آزادی اش ، آن مرد را ویران کرده است حتمن. کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش ...
خفه شوم بهتر است دیگر ... درد را چگونه میشود که نوشت؟! ... درد ما را نیست درمان ، الغیاث ... همین! ...
* پی نوشت:
گویا پدر سهراب چند سال قبل فوت کرده است. روحش شاد. من نمیدانم ، به شرافتم قسم ، به چشمهای بیقرار و بغضهای تلخ آن مرد سوگند نمیدانستم که سهراب پدر نداشته است ، آن مرد ، سهراب را "پسرم" خطاب میکرد آن روزها. و حتمن سهراب ، پسرش بود. من تنها چیزی که از کودکی آموخته ام ، این بود که شرافت مرد گرانسنگ ترین سرمایه ی اوست. شرافتم را هیچگاه به دروغ نفروختم. دیگر تو هر آنچه دوست داری پندار ...
وقتی کسی را نمیشناسی ، وقتی درد را فقط شنیده ای اما طعم تلخش گلویت را گس نکرده است ، هنوز نمیدانی اوج فاجعه را. سهراب اعرابی را به اسم شناختم در اخبار ، دلم گرفت ، بیشتر برای پدر و مادرش.
صبح بود. امروز. طبق معمول بالاترین را باز کردم. عکس کوچکی ، خیلی کوچک ، گوشه ی چپ بالای صفحه دلم را لرزاند. "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، زندان اوین ، شکنجه ، شهادت ، ... "؛ قلبم شروع کرد تند تند زدن. لینک را باز کردم. خودش بود! قلبم شروع کرد تیر کشیدن. نفسم شروع کرد به شماره افتادن. دست چپم شروع کردن درد گرفتن. زلزله ای در من آغازیدن گرفت ... قیافه ی نگران پدرش در جلوی بازداشتگاه اوین ، از جلوی چشمانم کنار نمیرود! عکس رنگی سهراب ، همین عکس بالای صفحه ، با شال سبزی که پدرش با ماژیک مشکی آنرا سیاه کرده بود از ترس ، عین کابوس افتاده به جانم. بختک درد افتاده بر جان و دلم. درد دارم ایهاالناس ، درددددددددددد! یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد؟؟ ...
برادرم که دستگیر شد ، یکشنبه ی سیاهی بود. 24 خرداد. نباید ناله از درد خود کنم ، پس شرح درد خویش کوته کن مردِ درد. تا سه شنبه 1 تیر سگ دو زدم عین سگی که توله اش را گم کرده است. هراس. ترس. بی خبری. نگرانی. 3 شنبه بود که اسم برادرم جلوی بیدادگاه انقلاب اسلامی توی لیست آزادی در آمد. 4 شنبه مدارک و وثیقه و هزار کوفت و زهرمار دیگر گرفتند ، گفتند برو جلوی اوین ، امروز 7 عصر آزاد میشود.
ساعت 4 عصر رفتم اوین. نگرانی و ترس ، و انبوه دردمندان و مادران و پدران ، خواهران و برادران ، فرزندان و آدمهای چشم نگران و ترسزده ، تمام وجودت را پر میکرد از ترس ، کینه ، نفرت ، فحش ، و انتقام! ساعت 8 شب شد. نیامد برادرم. ترس افتاد به جانم. ترس مرگ. ترس از دست دادن تنها کست در زندگی. ترس دیگر ، بفهم!
10-20 نفری آزاد شده بودند تا آن ساعت. از همه پرس و جو کردم برای برادرم. عکس نشانشان دادم. کسی نمیشناخت! ترسیدم باز. آن مرد کهن ، که اینک میدانم پدر سهراب (پدر معنوی اش) بود ، در تمام این لحظات کنار من ، پا به پای من ، عکس نشان میداد ، پرس و جو میکرد از پسرش. عکس ها در خاطر آدم میماند ، اسمها فراموش میشود. از بس که اسم از دستگیرشده ها شنیدم ، یادم نماند اسم پسرش "سهراب اعرابی" است. همین عکس بالای صفحه دستش بود. رنگی. شال سبز دور گردن پسرش بود. با ماژیک مشکی ، سیاه کرده بود رنگ شال را روی آن عکس بزرگی که مثل پوستر 30 سانتی بود. ترسش را فهمیدم. از همان شال سبز سیاه شده. نمیدانست ، نمیدانستم ، که آن شال سبز و سیاه ، شال عزا میشود امروز!
نگران بودم. خیلی. ساعت 10 شب بود. پدر سهراب آمد کنارم. مهربان بود و خیلی هم صبور. سرد و گرم چشیده ی روزگار بود. گفت پسرم از چند روز پیش نیامده خانه. رفته کلاس کنکور، اما نرفته! همکلاسیهاش ندیده اندش. میگفت توی ستاد موسوی کار میکرده و این عکس را هم با شال سبز برای خاطر موسوی چاپ کرده است ، برای خاطر آزادی! گفتم برادرم قرار بود امروز آزاد شود ، نشد. گفت نگران نباش پسرم. باز تو خبر داری از برادرت ، من چند روز است که بیخبرم. اسم پسرم حتا در لیست دستگیریهای دایره ی امنیت نیست. اما نگران نباش. همه آزاد میشوند. میخندید. خنده هایش را یادم هست کاملن. با آن دندانهای فاصله دار و آن ریش جوگندمی ستاری. گفت پسرم کنکور دارد امسال ، آزاد که بشود دیگر مگر دل و دماغ درس خواندن دارد این بچه؟ بیچاره خوش خیال بود ، مثل من!
ساعت 12 شب شد. برادرم نیامد. خبری هم از پسر آن مرد نشد. زیرانداز آورده بود و زیر پل جلوی اوین نشسته بود با زنش. رفتم کنارش ، پرسیدم خبری از پسرتان شد؟ گفت نه! ولی نگران نیستم. بچه که نیستم من ، اینها میخواهند ترس و وحشت در دل من و تو بیندازند ، نترس ، آزاد میشوند همه شان! کاش حرفش راست در می آمد! کاش ...
میگفت من هم دوره ی شاه و ساواک را دیده ام ، هم اینها را. اینها بدتر از ساواکند ، اما نترس مرد جوان! میخندید ، با آن دندانهای فاصله دار و آن چشمهای خسته و پر از خواب. میگفت 2 روز است نخوابیده ام.
ساعت 2 نیمه شب شد. رفتم خانه. او ماند همانجا ، با هزار امید و آرزو ...
فردا شد. ساعت 4 باز رفتم اوین. اولین کسی که دیدم ، همان مرد بود. اینبار کمی خسته تر ، خنده هایش هم کمتر شده بود. آدم که تنها میشود ، دنبال همدرد میگردد. رفتم کنارش ، دستی بر شانه اش زدم به نشانه ی همدردی ، خبر از پسرش گرفتم. گفت هیچ خبر نیست هنوز ، حتا اسمش در لیست بازداشتی ها هم نیست. خبر از برادرم گرفت ، گفتم هنوز خبری نیست ، در لیست آزادی هاست ، اما دربند است هنوز.
روزهای بعد ، از 9 صبح میرفتم جلوی اوین ، تا 1 شب ، بلکه برادرم بیاید. 5 روز گذشت از وثیقه سپردن و قرار آزادی برادرم ، خبری نبود اما. ترس افتاده بود به جانم. چرا؟ نکند ...؟ مبادا ...؟ کابوس مرگ افتاده بود به فکرم. بختک ترس.
نمیدانم چند شنبه بود ، اما روز ششم بود که برادرم آزاد نشد. دوباره جلوی اوین بودم. آن مرد هم آمده بود. رفتم سراغش. تا مرا میدید ، دیگر میشناخت. سئوال کردم باز از پسرش. با چشمهایی اینبار نگران و ترسان ، با دهانی که خنده از آن زدوده بود و اینبار دیگر با تسبیحی در دست ، حرف میزد. حالا او نگران تر از من بود! نگران بود! نگران! بفهم دیگر!
روزهای اول ، او مرا دلداری میداد که نترس مرد ، آزاد میشوند ، همه شان ، ما اینقدر از این بازداشتها و دستگیری ها هم قبل و هم بعد از انقلاب دیده ایم که آبدیده شده ایم! فقط امید میداد. روزهای آخر ، نگرانی در چهره اش موج میزد ، از ترس و نگرانی حرف میزد ، میگفت مبادا ...! من او را دلداری میدادم به دروغ که نترس مرد ، نگران نباش ، حتمن همه شان سالمند! خودم میدانستم دارم دروغ میگویم ، اما چاره ای نبود جز دروغ گفتن به یکدیگر! امید دروغین! ...
بالاخره ، روز نمیدانم چندم بود ، یک سرباز از داخل اوین آمد و داد زد که آنهایی که خبر از بچه هاشان ندارند ، بیایند اسم بدهند ، بروم داخل اوین سئوال کنم ، خبرتان میکنم! عجب! یکی بالاخره قرار شد جواب بدهد ، حتا به دروغ ، به این خیل نگران و هراسان! من اسم برادرم را در لیست بازداشتی ها و لیست آزادی ها دیده بودم ، خیالم کمی راحت تر بود.
گشتم ، آن مرد را یافتم ، باز کنار زنش بود. گفتم برو اسم پسرت را بده به آن مزدور ، بلکه خبری بشود. اسمش را از لای شلوغی جمعیت آنقدر داد زد که بالاخره سرباز وظیفه ، کارت ملی پسر آن مرد را گرفت و اسمش را نوشت. الان میدانم که روی آن کاغذ ، با خط خرچنگ قورباغه نوشته است: "سهراب اعرابی"؛ 2 ساعت بعد هم باز آن سرباز آمد به همراه رئیس بی شرف و بددهنش که فقط فحش میداد و اهانت میکرد. اسمها را خواند. من چشمم سیاه شده بود به درب بازداشتگاه که شاید بیاید برادرم. نیامد. اواخر شب ، دوباره رفتم سراغ آن مرد. گفتم اسم پسرت توی لیست خوانده شد بالاخره یا نه؟ با نگرانی ، با چشمهای قرمز و بغضی که زور میزد فرو خوردش ، گفت: "نه!"؛ شرمم آمد بیشتر حرفی بزنم. رفتم از کنارش!
گذشت. بعد از 17 روز ، برادرم آزاد شد. با تنی زخمی ، و ریشهای بلند ، لباس کثیف که پر بود از لکه های خون یک جاهاییش. سیاهترین لحظه ی عمرم بود آن لحظه ی تلخ. 13 کیلو کم کرده بود. بوی کافور میداد. بوی سیگار مگنا و فروردین. بوی درد میداد. بوی شکنجه و بازجویی. عکسهایش هست. میترسم بگذارم. عکسهای زخمهایش هم هست. تنش ، دستش ، پاهاش ، انگشتهای دستش ، آرنجش ، زانوهاش ، و پیشانی اش پر بود از زخمهایی که داشتند تازه بسته میشدند. عکسهاش هست. شاید بگذارمشان همینجا ، یکروز ، اگر دلم آمد.
دیگر سروکاری با اوین نداشتم. درد برادرم ویرانم کرده بود. زلزله افتاده بود بر جانم. دیگر یادم رفت از آن مرد خبر بگیرم. از پسرش. خبردار شدم امروز. سرشار شدم از درد. یاد حرفهاش افتادم: "نگران نباش. آزاد میشوند همه شان!"؛ راست میگفت. سهراب هم آزاد شد بالاخره! یادش رفت آن مرد که بگوید: "آزاد میشوند همه شان ، امید که زنده!!!"؛ سهراب هم آزاد شد. آزادتر از همه ی آنهایی که چون برادر من ، زخمی بودند. سهراب ، زخمش از همه عمیقتر بود. آزادی اش ، آن مرد را ویران کرده است حتمن. کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش ...
خفه شوم بهتر است دیگر ... درد را چگونه میشود که نوشت؟! ... درد ما را نیست درمان ، الغیاث ... همین! ...
* پی نوشت:
گویا پدر سهراب چند سال قبل فوت کرده است. روحش شاد. من نمیدانم ، به شرافتم قسم ، به چشمهای بیقرار و بغضهای تلخ آن مرد سوگند نمیدانستم که سهراب پدر نداشته است ، آن مرد ، سهراب را "پسرم" خطاب میکرد آن روزها. و حتمن سهراب ، پسرش بود. من تنها چیزی که از کودکی آموخته ام ، این بود که شرافت مرد گرانسنگ ترین سرمایه ی اوست. شرافتم را هیچگاه به دروغ نفروختم. دیگر تو هر آنچه دوست داری پندار ...
فقط یک نکته را بگویم. در بالاترین دوستی کامنت گذاشته و بنا بر خبر nowrooznws گفته که سهراب پدر نداشته است. برادر من ، آخر مگر من دیوانه ام یا تشنه ی چند تا بیننده برای نوشته هایم هستم که از درد بنویسم اما به دروغ. اگر من از شهادت برادر هموطنم دنبال 10 تا کامنت باشم ، باید بر شرفم تف انداخت. آنوقت فرق من و حیوانی مثل ا.ن چیست؟ آدمی سوگندی ندارد جز شرافتش. شرافت من ، آن مردی که نگران بود و همین عکس بالا در دستش بود در جلوی اوین را ، دروغ نمیداند. وقتی که او میگفت پسر من ، من دیدم که سهراب ، پسر اوست. حال او ، پدر سهراب بود ، یا دائی ، یا هر آشنای دیگری ، نمیدانم. اصلن خبر بی پدر بودن سهراب از کجا که درست است؟ چرا شما همه فکر میکنید عقل کلید و باقی همه دروغگویند؟ خجالت بکشید! خجالت!
پاسخحذفنمی دونم این خبر تا چه حد صحت داره، ولی اگر واقعیت داشته باشه، واقعاً شوکه کننده است...
پاسخحذفhttp://news.gooya.com/politics/archives/2009/07/090684.php
واقعاً نمی تونم تصور کنم که پدر و مادرش تو اینهمه وقت بی خبری از دلشوره و ناراحتی چه کشیده اند.
درد را از هر طرف بنویسی درد است...
پاسخحذفننگ بر هر كس كه بخواهد كشته شدن اين فرزنده ملت رو انكار كنه ننگ . سهراب نمرده با ماست .ما سهرابها هستيم تا اخر هستيم
پاسخحذفمرگ بر ديكتاتور مرگ
پاسخحذف