۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...


* این نوشته را از صفحه ی فیس بوک دوستی کپی کردم که قاعدتن بهتر است گمنام بماند تا که مشکلی برایش پیش نیاید دوباره. همین.

Some day, you will find a BETTER PLACE TO STAY .. You'll never need to feel this way again ... AGAIN

یه خورده دیر شده برای جواب دادن به لطف دوستانی که تا 4-3 هفته پیش برام نگران شده بودن ، و اگه کاری از دستشون بر اومد ، کردن. باید یه خورده صبر میکردم و بعد کرکره های پروفایلمو میدادم بالا.
راستش 2 هفته تو خونه تیمی های بسیج و پایگاهاشون و بازداشتگاه کلانتری و بعدشم انتقال به انفرادی و از اونجا هم پرواز به قرنطینه ی اوین ، بعدشم 3-2 هفته ای تا جاش خوب بشه ، سر جمع 1 تا 1.5 ماه از دنیا دور بودن ، با شرایط ویژه و استثنائی ، همچینی آدمو غریبه میکنه با دنیاش ، و این میشه که تازه یادم میفته که آقا راستی تو دنیای فیس بوک هم ما آشیانی داشتیم. بالاخره طول میکشه تا آدم بعد از چند وقت ارتباط با دیوار (دیفال) ، با داشته های قبلیش ارتباط برقرار کنه.
ولی وقتی تازه میام بیرون ، چند تا فیلم از "از من بدتراشو" می بینم ، از اونا که خون صلیب میشه رو صورتشون ، با خودم میگم انگاری "پُرش" بیشتر از این حرفا بوده. وقتی فیلم ندا و چند تا "مـــَـــرد" دیگه رو دیدم ، کلن درد خودم یادم رفت. بماند که هیچ جوره "نفله شده" نمی بینمشون ، چون هر کدومشون یه جریان سازن نه یه شخص. چون مطمئنن اگه 5 سال دیگه از من بپرسی اسم او دختره چی بود؟ آنن بهت میگم "نــــــدا"؛ پس انگاری برقرارن!!؛
فکری که تو این مدت مثل خوره تو جونم بود ، فکر به نگرانی کسائی بود که نمیدیدمشون ، حتا نمیتونستم بهشون بگم که من زنده ام. در حالی که "کس"هات فقط و فقط میخوان بدونن تو زنده ای!!؛
راستش ، روز اول که برگشتم شرکت ، فکر نمیکردم خیلی از دوستان (بر و بکس) تو این چند وقت ، اگه به هر دری نزدن ، حداقل به چن تا زدن که مگر خبری بگیرن ، یا کنار داداشم باشن ، یا به هر شکل دیگه ای. میدونستم پشت چشم نگران این آدما ، یعنی تو مغزشون ، پره از کابوسائیه که تا حالا فقط در موردش شنیدن. و از این کابوسا هم کم ندیدن که تعبیر میشه!!؛

وقتی اومدم تازه فهمیدم این نگرانیا خیلی تلختر و تحملش سختتر از چیزی بوده که من شبا تو سلولم بهش فکر میکردم. وقتی پامو از در اوین گذاشتم بیرون و بعد از یه ربع منگی از اینکه "زندانم یه خورده بزرگتر شده" ، وقتی دادشمو دیدم که رنگش کلن رفته بود و پا به پای من وزن کم کرده بود و مادرم که لرزشش تو بغلم هنوز مث شوکر بدنمو میلرزونه ، وقتی تا پاتو از در اوین میذاری بیرون یه سیلی از برادرا و رفیقا و "مادرای کور از گریه" و "باباهای شل از سگدو" رو میبینی که فقط و فقط "نگران" هستن و اسباب کشی کردن زیر پل روبروی اوین ، و به محض اینکه زندانیِ آزاد شده میبینن با عکس پسر و دختر و خواهر یا برادرشون میدون سمتت ، کورسو امیدی که فقط خبر زنده بودن "کسشون" رو ازت بگیرن.
آره ، اون کاری رو که باتوم و چماق و شوکر و میله و مشت و لگد و همه ی شکنجه هاشون باهات نمیکنه ، همه ی این فکرا و صحنه ها میکنه.
وقتی می بینی تو این دعوای چند ده ساله ، پای خونوادتم وسط میکشن تا "جنایت" رو به آخرین سرحدش برسونن.
میدونی؟ آدمی مث من کلن به خودش که فکر میکنه ، ته تهش میگه به ..خمم. ولی وقتی به "کس"هات فکر میکنی ، هیچ رقمه نمیتونی از داغ و دردشون بگذری.
اگه به خودم باشه ، برای منی که یه 25 سالی هست که چکمه هاشون رو سینمه ، چوب و چماقشون تو سرمه ، شلاقشون رو کمرم ، گازاشون تو حلق و بینی و بقیه سوراخای بدنم ، و فحش بهشون رو زبونم ، و از همه مهمتر فکر سگیه "تلافی" تو این کله ی لامصبم ، اینا چیز جدیدی نیست. این خاک از اون اولش برای من "WAR LAND" بوده.

خوشحالم که حسرت یه آخ گفتن رو به دلشون گذاشتم ، بماند که بخاطر همینم دو برابر کتک خوردم. سکوت زیر دست و پا و چوب و چماقشون ، خیلی کفرشونو در میاره.
آره ، دریغ از کوچکترین خواسته ای از وجود کثیفشون.
نوشتن بیشتر از این ، برای سلامتیم زیان آوره. پس دست همه ی دوستانی که این چند وقت برای بنده نگران بودن ، کاری انجام دادن ، اشکی و آهی ریختن و یا کنار برادرم بودن رو میبوسم.
یادتون باشه فقط دستتون ، فردا شاخ نشین ;)

آزاد باشین و سبز ،
کوچکترین ... آرمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر