۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

نیمه ی شعبان سبز سبز سبز


در خبرها دیدم آقای کروبی نهیب خوبی به کودتاچیان زده است که "راه چاره ای برای خروج از بحران کنونی بیابید والا مدیریت روزهای سخت رمضان ، قدس ، محرم ، عاشورا و 22 بهمن دشوار خواهد بود!
عملن کروبی ، در لفافه ، به من و تویی که پرچمداران رایت آزادیخواهی جنبش سبزیم ، راهی نشان داده است.
در همین رابطه ، و از آنجا که تا جایی که میدانم ماه شعبان قمری فرا رسیده است ، نظری به ذهنم رسید که بد ندیدم با دوستان به اشتراکش بگذارم.
همه میدانیم که در تهران و تمام شهرهای ایران ، به مناسبت نیمه ی شعبان ، تمام کوچه ها و خیابانهای شهر را چراغانی میکنند. محکوم کردن و تحریم این حرکت ، مطمئنن جواب نمیدهد و اینکه بخواهیم که کسی به چراغانی شهر و کوچه ها نپردازد ، خیالی باطل است. پس راه دیگری که به نظرم کاملن عملی است اینکه از همین الان تمام بچه های جنبش سبز که نقشی در چراغانی کوچه و محله ی شان دارند ، هر چه لامپ و ریسه و مهتابی و پرچم سبز است را ازهمین الان از بازار تهیه کنند تا در شب نیمه ی شعبان ، تمام شهر به رنگ سبز درآید. خوشبختانه کودتاچیان نیز نمیتوانند مانع این حرکت شوند ، زیرا که این حرکت چراغانی شهر از اساسی ترین حرکتهای آقایان میباشد. البته احتمال اینکه لامپهای سبز و پرچمهای سبز را عمال کودتا و نوچه هایشان از میان ببرند و لامپها را بشکانند و پرچمها را پاره کنند ، بسیار زیاد است ، که در این صورت باز پیروزی دیگری برای ما کسب شده است که این عمال منفور کودتا ، حتا به امام به قول خودشان عصرشان هم رحم نمیکنند!
مسلمن با ابتکار دوستان سبزمان ، این طرح ابتدائی میتواند بسیار خلاقانه تر شود که دیگر طرحها به عهده ی ذهن خلاق و پیروز شماست.
پیروز و پاینده باشید ...

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

چگونه خامنه ای ، "خ.ر" شد ...

کاری با این ندارم که امروز بودن هاشمی در کنار جنبش سبز ، از برگهای برنده ی ماست؛ کاری هم به امروز هاشمی ندارم و واقعن هم نمیدانم در سر این مرد سیاس چه میگذرد و نه قصد تخریب دارم و نه قصد تشویق. اما ... فیلم را ببینید. 20 سال پیش ، فقط به واسطه ی شهادت همین آدم در مجلس خبرگان رهبری ، به واسطه ی اینکه میگوید "آقایان! من خودم از امام شنیدم ..." ، فقط به واسطه ی همین یک حرفی که باد هواست ، خامنه ای میشود "خ.ر" و اصلح برای متصدی کرسی رهبری نظام. آن حرف ، امروز به قیمت خونها و نیز خون دلهای بسیاری تمام شد. عجب مزرعه ی حیواناتی ست این نظام جمهوری (!) اسلامی ... همین ...





۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ...


* این نوشته را از صفحه ی فیس بوک دوستی کپی کردم که قاعدتن بهتر است گمنام بماند تا که مشکلی برایش پیش نیاید دوباره. همین.

Some day, you will find a BETTER PLACE TO STAY .. You'll never need to feel this way again ... AGAIN

یه خورده دیر شده برای جواب دادن به لطف دوستانی که تا 4-3 هفته پیش برام نگران شده بودن ، و اگه کاری از دستشون بر اومد ، کردن. باید یه خورده صبر میکردم و بعد کرکره های پروفایلمو میدادم بالا.
راستش 2 هفته تو خونه تیمی های بسیج و پایگاهاشون و بازداشتگاه کلانتری و بعدشم انتقال به انفرادی و از اونجا هم پرواز به قرنطینه ی اوین ، بعدشم 3-2 هفته ای تا جاش خوب بشه ، سر جمع 1 تا 1.5 ماه از دنیا دور بودن ، با شرایط ویژه و استثنائی ، همچینی آدمو غریبه میکنه با دنیاش ، و این میشه که تازه یادم میفته که آقا راستی تو دنیای فیس بوک هم ما آشیانی داشتیم. بالاخره طول میکشه تا آدم بعد از چند وقت ارتباط با دیوار (دیفال) ، با داشته های قبلیش ارتباط برقرار کنه.
ولی وقتی تازه میام بیرون ، چند تا فیلم از "از من بدتراشو" می بینم ، از اونا که خون صلیب میشه رو صورتشون ، با خودم میگم انگاری "پُرش" بیشتر از این حرفا بوده. وقتی فیلم ندا و چند تا "مـــَـــرد" دیگه رو دیدم ، کلن درد خودم یادم رفت. بماند که هیچ جوره "نفله شده" نمی بینمشون ، چون هر کدومشون یه جریان سازن نه یه شخص. چون مطمئنن اگه 5 سال دیگه از من بپرسی اسم او دختره چی بود؟ آنن بهت میگم "نــــــدا"؛ پس انگاری برقرارن!!؛
فکری که تو این مدت مثل خوره تو جونم بود ، فکر به نگرانی کسائی بود که نمیدیدمشون ، حتا نمیتونستم بهشون بگم که من زنده ام. در حالی که "کس"هات فقط و فقط میخوان بدونن تو زنده ای!!؛
راستش ، روز اول که برگشتم شرکت ، فکر نمیکردم خیلی از دوستان (بر و بکس) تو این چند وقت ، اگه به هر دری نزدن ، حداقل به چن تا زدن که مگر خبری بگیرن ، یا کنار داداشم باشن ، یا به هر شکل دیگه ای. میدونستم پشت چشم نگران این آدما ، یعنی تو مغزشون ، پره از کابوسائیه که تا حالا فقط در موردش شنیدن. و از این کابوسا هم کم ندیدن که تعبیر میشه!!؛

وقتی اومدم تازه فهمیدم این نگرانیا خیلی تلختر و تحملش سختتر از چیزی بوده که من شبا تو سلولم بهش فکر میکردم. وقتی پامو از در اوین گذاشتم بیرون و بعد از یه ربع منگی از اینکه "زندانم یه خورده بزرگتر شده" ، وقتی دادشمو دیدم که رنگش کلن رفته بود و پا به پای من وزن کم کرده بود و مادرم که لرزشش تو بغلم هنوز مث شوکر بدنمو میلرزونه ، وقتی تا پاتو از در اوین میذاری بیرون یه سیلی از برادرا و رفیقا و "مادرای کور از گریه" و "باباهای شل از سگدو" رو میبینی که فقط و فقط "نگران" هستن و اسباب کشی کردن زیر پل روبروی اوین ، و به محض اینکه زندانیِ آزاد شده میبینن با عکس پسر و دختر و خواهر یا برادرشون میدون سمتت ، کورسو امیدی که فقط خبر زنده بودن "کسشون" رو ازت بگیرن.
آره ، اون کاری رو که باتوم و چماق و شوکر و میله و مشت و لگد و همه ی شکنجه هاشون باهات نمیکنه ، همه ی این فکرا و صحنه ها میکنه.
وقتی می بینی تو این دعوای چند ده ساله ، پای خونوادتم وسط میکشن تا "جنایت" رو به آخرین سرحدش برسونن.
میدونی؟ آدمی مث من کلن به خودش که فکر میکنه ، ته تهش میگه به ..خمم. ولی وقتی به "کس"هات فکر میکنی ، هیچ رقمه نمیتونی از داغ و دردشون بگذری.
اگه به خودم باشه ، برای منی که یه 25 سالی هست که چکمه هاشون رو سینمه ، چوب و چماقشون تو سرمه ، شلاقشون رو کمرم ، گازاشون تو حلق و بینی و بقیه سوراخای بدنم ، و فحش بهشون رو زبونم ، و از همه مهمتر فکر سگیه "تلافی" تو این کله ی لامصبم ، اینا چیز جدیدی نیست. این خاک از اون اولش برای من "WAR LAND" بوده.

خوشحالم که حسرت یه آخ گفتن رو به دلشون گذاشتم ، بماند که بخاطر همینم دو برابر کتک خوردم. سکوت زیر دست و پا و چوب و چماقشون ، خیلی کفرشونو در میاره.
آره ، دریغ از کوچکترین خواسته ای از وجود کثیفشون.
نوشتن بیشتر از این ، برای سلامتیم زیان آوره. پس دست همه ی دوستانی که این چند وقت برای بنده نگران بودن ، کاری انجام دادن ، اشکی و آهی ریختن و یا کنار برادرم بودن رو میبوسم.
یادتون باشه فقط دستتون ، فردا شاخ نشین ;)

آزاد باشین و سبز ،
کوچکترین ... آرمین

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

این عکس ، رایت کاوه و درفش کاویانی من است ...



در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
با آن سرود سرخ انا الحق
که ورد زبان اوست

تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال هاست بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز پرهیز می کنند! ...

نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند! ...

وقتی تو روی چوبه ی دارت
خموش و مات بودی
ما
- انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و هم سکوت
ماندیم

خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک روئید! ...

در کوچه باغ های نیشابور
مستان نیمه شب
به ترنم
آوازهای سرخ تو را
باز ترجیع وار زمزمه کردند

نامت هنوز ورد زبان هاست ...

( محمد رضا شفیعی کدکنی [م.سرشک] - کتاب کوچه باغ های نیشابور - ۱۳۵۷ )

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

1984 (انقلاب و شعور ؛ دیکتاتوری و شعار)


گویند افلاطون بر سر در باغ علم خویش نوشته بود: "هر کس هندسه نمیداند ، وارد نشود!"؛ به تقلید از او باید گفت: "هر کس 1984 نمیخواند ، وارد انقلاب و جنبش سبز آزادی ایران نشود ، که انقلاب نمیداند!
تعریف و یا خلاصه نویسی رمان 1984 (که برای من حکم کتاب آسمانی آگاهی را دارد) ، تاثیر کلمات و اندیشه ی بزرگی که در پس یک یک جملات آن است را شهید میکند.
اولین قدم در راه از بین بردن دیکتاتوری ، شناخت دیکتاتوری و یکایک آفات آن است.
اولین گام هر انقلاب مردمی ، شناخت انقلاب و مردم و آگاهی بخشی و روشنگری به مردم (اکثریت عوام) است.
داستان 1984 ، توسط اورول در سال 1949 نوشته میشود و به اعتقاد وی ، داستان آفاتی ست که انقلاب ها در سال 1984 میلادی بدان گرفتار خواهند آمد.
داستان ، داستان دیروز ماست. انقلاب کورکورانه و شعارگونه ی 1979 ایران.
داستان ، داستان امروز ماست. انقلاب مذهبی ایران و حکومت توتالیتر و دیکتاتوری مذهبی ای که فقط ضحاک وار ، خون میطلبد و دروغ و کشتار و شکنجه و دستگیری و بازداشت و خفقان و اختناق در آن موج میزند. آنجا هم کسی به نام "ناظر کبیر" هست که از "تله اسکرین"ها همه را در خواب و بیداری زیر نظر دارد و شنود میکند!
داستان ، داستان رهایی از بند نادانی و شناخت علل هر انقلابی ست از ریشه.
داستان ، داستان آگاهی و روشنگری ست.
جورج اورول در جایی از رمان میگوید: "قدرت ، وسیله نیست ، هدف است! آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمیکند؛ انقلاب میکند تا دیکتاتوری برپا کند! هدف اعدام ، اعدام است؛ هدف شکنجه ، شکنجه است؛ هدف قدرت ، قدرت است! ...
اگر پدران و مادران من و تو، قبل از انقلاب باطل 57 ، هر کدام فقط یکبار این کتاب کم حجم را خوانده بودند ، فقط و فقط یکبار ، بی شک امروز ما سوگوار آزادی و ایران ، و عزادار نداها و سهرابها و خونین بدنانمان نمی بودیم و جشن شعور و آزادی و آگاهی و انسانیت را در 22 بهمن هر سال برپا میداشتیم!! افسوس و صد دریغ ...
اگر کسی هست که هنوز این کتاب را نخوانده است ، باور کند ، باور کند که این 270 صفحه کتاب میتواند ذهن و دل و شعورش را بیمه کند تا ابدیت تاریخ در برابر هر انقلابی و شعاری و جنبش آزادیخواهی و استقلالی ...
شما را به تعقل ، به آگاهی ، به آزادی ، و به ایمان سوگند که فقط چند روز وقت بگذارید و 1984 را با جان و دل بخوانید.
خواندن و فهمیدن 1984 ، از هر جنبش خاموشی و روشن کردن اتو و نوشتن V بر دیوار و شعار نویسی و "مرگ بر دیکتاتور" گفتنی تاثیر گذارتر ، نتیجه بخش تر و کوبنده تر است! بخوانید و به خانواده و دوستانتان اصرار کنید که بخوانند تا جنبش سبزمان ، پهلو به پهلوی آگاهی و ایمان ، بیدار و در جریان بماند.
بیائیم و 1984 را نماد جنبش سبز آزادیخواهی مان کنیم! نمادی که کلمه و تعقل و تفکر است و از هر سلاحی ، کوبنده تر و روشنگرتر است.
به امید آگاهی و زآن پس آزادی ...
همین ...

* پی نوشت:
تریلر فیلم 1984 برگرفته از رمان 1984 جورج اورول را با کلیک بر روی عکس مشاهده نمایید.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

برای سهراب اعرابی ، که غم پدر معنوی اش مرا ویران کرد! کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش


سخت است ... باید درد را نوشت ، اما خلاصه ... ، تا که در مجال حوصله ی خوانندگان آید ، بلکه صدای درد به گوش همگان برسد ... درد را هم باید فیلتر کرد ... سخت است ... اما باید نوشت ... اما درد را چگونه میشود که نوشت؟؟؟ ...

چند روز بود میخواندم: "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، در زندان اوین در زیر شکنجه به شهادت رسید"؛ تلخ بود برایم ، اما نه به تلخی امروز. تلخ تلخم ، تلختر از کژدم! عصبانی ام ، یه زلزله ی ده ریشتره توم! ...

وقتی کسی را نمیشناسی ، وقتی درد را فقط شنیده ای اما طعم تلخش گلویت را گس نکرده است ، هنوز نمیدانی اوج فاجعه را. سهراب اعرابی را به اسم شناختم در اخبار ، دلم گرفت ، بیشتر برای پدر و مادرش.
صبح بود. امروز. طبق معمول بالاترین را باز کردم. عکس کوچکی ، خیلی کوچک ، گوشه ی چپ بالای صفحه دلم را لرزاند. "سهراب اعرابی ، جوان 19 ساله ، زندان اوین ، شکنجه ، شهادت ، ... "؛ قلبم شروع کرد تند تند زدن. لینک را باز کردم. خودش بود! قلبم شروع کرد تیر کشیدن. نفسم شروع کرد به شماره افتادن. دست چپم شروع کردن درد گرفتن. زلزله ای در من آغازیدن گرفت ... قیافه ی نگران پدرش در جلوی بازداشتگاه اوین ، از جلوی چشمانم کنار نمیرود! عکس رنگی سهراب ، همین عکس بالای صفحه ، با شال سبزی که پدرش با ماژیک مشکی آنرا سیاه کرده بود از ترس ، عین کابوس افتاده به جانم. بختک درد افتاده بر جان و دلم. درد دارم ایهاالناس ، درددددددددددد! یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد؟؟ ...

برادرم که دستگیر شد ، یکشنبه ی سیاهی بود. 24 خرداد. نباید ناله از درد خود کنم ، پس شرح درد خویش کوته کن مردِ درد. تا سه شنبه 1 تیر سگ دو زدم عین سگی که توله اش را گم کرده است. هراس. ترس. بی خبری. نگرانی. 3 شنبه بود که اسم برادرم جلوی بیدادگاه انقلاب اسلامی توی لیست آزادی در آمد. 4 شنبه مدارک و وثیقه و هزار کوفت و زهرمار دیگر گرفتند ، گفتند برو جلوی اوین ، امروز 7 عصر آزاد میشود.
ساعت 4 عصر رفتم اوین. نگرانی و ترس ، و انبوه دردمندان و مادران و پدران ، خواهران و برادران ، فرزندان و آدمهای چشم نگران و ترسزده ، تمام وجودت را پر میکرد از ترس ، کینه ، نفرت ، فحش ، و انتقام! ساعت 8 شب شد. نیامد برادرم. ترس افتاد به جانم. ترس مرگ. ترس از دست دادن تنها کست در زندگی. ترس دیگر ، بفهم!
10-20 نفری آزاد شده بودند تا آن ساعت. از همه پرس و جو کردم برای برادرم. عکس نشانشان دادم. کسی نمیشناخت! ترسیدم باز. آن مرد کهن ، که اینک میدانم پدر سهراب (پدر معنوی اش) بود ، در تمام این لحظات کنار من ، پا به پای من ، عکس نشان میداد ، پرس و جو میکرد از پسرش. عکس ها در خاطر آدم میماند ، اسمها فراموش میشود. از بس که اسم از دستگیرشده ها شنیدم ، یادم نماند اسم پسرش "سهراب اعرابی" است. همین عکس بالای صفحه دستش بود. رنگی. شال سبز دور گردن پسرش بود. با ماژیک مشکی ، سیاه کرده بود رنگ شال را روی آن عکس بزرگی که مثل پوستر 30 سانتی بود. ترسش را فهمیدم. از همان شال سبز سیاه شده. نمیدانست ، نمیدانستم ، که آن شال سبز و سیاه ، شال عزا میشود امروز!
نگران بودم. خیلی. ساعت 10 شب بود. پدر سهراب آمد کنارم. مهربان بود و خیلی هم صبور. سرد و گرم چشیده ی روزگار بود. گفت پسرم از چند روز پیش نیامده خانه. رفته کلاس کنکور، اما نرفته! همکلاسیهاش ندیده اندش. میگفت توی ستاد موسوی کار میکرده و این عکس را هم با شال سبز برای خاطر موسوی چاپ کرده است ، برای خاطر آزادی! گفتم برادرم قرار بود امروز آزاد شود ، نشد. گفت نگران نباش پسرم. باز تو خبر داری از برادرت ، من چند روز است که بیخبرم. اسم پسرم حتا در لیست دستگیریهای دایره ی امنیت نیست. اما نگران نباش. همه آزاد میشوند. میخندید. خنده هایش را یادم هست کاملن. با آن دندانهای فاصله دار و آن ریش جوگندمی ستاری. گفت پسرم کنکور دارد امسال ، آزاد که بشود دیگر مگر دل و دماغ درس خواندن دارد این بچه؟ بیچاره خوش خیال بود ، مثل من!
ساعت 12 شب شد. برادرم نیامد. خبری هم از پسر آن مرد نشد. زیرانداز آورده بود و زیر پل جلوی اوین نشسته بود با زنش. رفتم کنارش ، پرسیدم خبری از پسرتان شد؟ گفت نه! ولی نگران نیستم. بچه که نیستم من ، اینها میخواهند ترس و وحشت در دل من و تو بیندازند ، نترس ، آزاد میشوند همه شان! کاش حرفش راست در می آمد! کاش ...
میگفت من هم دوره ی شاه و ساواک را دیده ام ، هم اینها را. اینها بدتر از ساواکند ، اما نترس مرد جوان! میخندید ، با آن دندانهای فاصله دار و آن چشمهای خسته و پر از خواب. میگفت 2 روز است نخوابیده ام.
ساعت 2 نیمه شب شد. رفتم خانه. او ماند همانجا ، با هزار امید و آرزو ...

فردا شد. ساعت 4 باز رفتم اوین. اولین کسی که دیدم ، همان مرد بود. اینبار کمی خسته تر ، خنده هایش هم کمتر شده بود. آدم که تنها میشود ، دنبال همدرد میگردد. رفتم کنارش ، دستی بر شانه اش زدم به نشانه ی همدردی ، خبر از پسرش گرفتم. گفت هیچ خبر نیست هنوز ، حتا اسمش در لیست بازداشتی ها هم نیست. خبر از برادرم گرفت ، گفتم هنوز خبری نیست ، در لیست آزادی هاست ، اما دربند است هنوز.
روزهای بعد ، از 9 صبح میرفتم جلوی اوین ، تا 1 شب ، بلکه برادرم بیاید. 5 روز گذشت از وثیقه سپردن و قرار آزادی برادرم ، خبری نبود اما. ترس افتاده بود به جانم. چرا؟ نکند ...؟ مبادا ...؟ کابوس مرگ افتاده بود به فکرم. بختک ترس.
نمیدانم چند شنبه بود ، اما روز ششم بود که برادرم آزاد نشد. دوباره جلوی اوین بودم. آن مرد هم آمده بود. رفتم سراغش. تا مرا میدید ، دیگر میشناخت. سئوال کردم باز از پسرش. با چشمهایی اینبار نگران و ترسان ، با دهانی که خنده از آن زدوده بود و اینبار دیگر با تسبیحی در دست ، حرف میزد. حالا او نگران تر از من بود! نگران بود! نگران! بفهم دیگر!
روزهای اول ، او مرا دلداری میداد که نترس مرد ، آزاد میشوند ، همه شان ، ما اینقدر از این بازداشتها و دستگیری ها هم قبل و هم بعد از انقلاب دیده ایم که آبدیده شده ایم! فقط امید میداد. روزهای آخر ، نگرانی در چهره اش موج میزد ، از ترس و نگرانی حرف میزد ، میگفت مبادا ...! من او را دلداری میدادم به دروغ که نترس مرد ، نگران نباش ، حتمن همه شان سالمند! خودم میدانستم دارم دروغ میگویم ، اما چاره ای نبود جز دروغ گفتن به یکدیگر! امید دروغین! ...
بالاخره ، روز نمیدانم چندم بود ، یک سرباز از داخل اوین آمد و داد زد که آنهایی که خبر از بچه هاشان ندارند ، بیایند اسم بدهند ، بروم داخل اوین سئوال کنم ، خبرتان میکنم! عجب! یکی بالاخره قرار شد جواب بدهد ، حتا به دروغ ، به این خیل نگران و هراسان! من اسم برادرم را در لیست بازداشتی ها و لیست آزادی ها دیده بودم ، خیالم کمی راحت تر بود.
گشتم ، آن مرد را یافتم ، باز کنار زنش بود. گفتم برو اسم پسرت را بده به آن مزدور ، بلکه خبری بشود. اسمش را از لای شلوغی جمعیت آنقدر داد زد که بالاخره سرباز وظیفه ، کارت ملی پسر آن مرد را گرفت و اسمش را نوشت. الان میدانم که روی آن کاغذ ، با خط خرچنگ قورباغه نوشته است: "سهراب اعرابی"؛ 2 ساعت بعد هم باز آن سرباز آمد به همراه رئیس بی شرف و بددهنش که فقط فحش میداد و اهانت میکرد. اسمها را خواند. من چشمم سیاه شده بود به درب بازداشتگاه که شاید بیاید برادرم. نیامد. اواخر شب ، دوباره رفتم سراغ آن مرد. گفتم اسم پسرت توی لیست خوانده شد بالاخره یا نه؟ با نگرانی ، با چشمهای قرمز و بغضی که زور میزد فرو خوردش ، گفت: "نه!"؛ شرمم آمد بیشتر حرفی بزنم. رفتم از کنارش!
گذشت. بعد از 17 روز ، برادرم آزاد شد. با تنی زخمی ، و ریشهای بلند ، لباس کثیف که پر بود از لکه های خون یک جاهاییش. سیاهترین لحظه ی عمرم بود آن لحظه ی تلخ. 13 کیلو کم کرده بود. بوی کافور میداد. بوی سیگار مگنا و فروردین. بوی درد میداد. بوی شکنجه و بازجویی. عکسهایش هست. میترسم بگذارم. عکسهای زخمهایش هم هست. تنش ، دستش ، پاهاش ، انگشتهای دستش ، آرنجش ، زانوهاش ، و پیشانی اش پر بود از زخمهایی که داشتند تازه بسته میشدند. عکسهاش هست. شاید بگذارمشان همینجا ، یکروز ، اگر دلم آمد.
دیگر سروکاری با اوین نداشتم. درد برادرم ویرانم کرده بود. زلزله افتاده بود بر جانم. دیگر یادم رفت از آن مرد خبر بگیرم. از پسرش. خبردار شدم امروز. سرشار شدم از درد. یاد حرفهاش افتادم: "نگران نباش. آزاد میشوند همه شان!"؛ راست میگفت. سهراب هم آزاد شد بالاخره! یادش رفت آن مرد که بگوید: "آزاد میشوند همه شان ، امید که زنده!!!"؛ سهراب هم آزاد شد. آزادتر از همه ی آنهایی که چون برادر من ، زخمی بودند. سهراب ، زخمش از همه عمیقتر بود. آزادی اش ، آن مرد را ویران کرده است حتمن. کاش سهراب آزاد نمیشد هیچوقت! کاش ...
خفه شوم بهتر است دیگر ... درد را چگونه میشود که نوشت؟! ... درد ما را نیست درمان ، الغیاث ... همین! ...

* پی نوشت:
گویا پدر سهراب چند سال قبل فوت کرده است. روحش شاد. من نمیدانم ، به شرافتم قسم ، به چشمهای بیقرار و بغضهای تلخ آن مرد سوگند نمیدانستم که سهراب پدر نداشته است ، آن مرد ، سهراب را "پسرم" خطاب میکرد آن روزها. و حتمن سهراب ، پسرش بود. من تنها چیزی که از کودکی آموخته ام ، این بود که شرافت مرد گرانسنگ ترین سرمایه ی اوست. شرافتم را هیچگاه به دروغ نفروختم. دیگر تو هر آنچه دوست داری پندار ...

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

سلام

هدف از نوشته های این بلاگ ، نه ارعاب است ، نه هراس گستری ... هدف ، تنها یاری برادران و خواهران ایرانی و آزاده و شیرمردان و شیرزنان ایرانی ست تا بدانند که عقل ورزی ، شرط هر نبردی ست. پیروزی با ماست ، اگر که شعور بر شعار غالب آید. پاینده ایران و ایرانی ... ارادت